کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ذوالکفل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ذوالکفل
لغتنامه دهخدا
ذوالکفل . [ ذُل ْ ک ِ ] (اِخ ) مشهد ذی الکفل ، از محال کوفه و نزدیک بشهر کوفه و مزار است .
-
ذوالکفل
لغتنامه دهخدا
ذوالکفل . [ ذُل ْ ک ِ ] (اِخ ) نام برادر ذوالنون مصری . در صفة الصفوة آرد: و پدر او «پدر ذوالنون » مولای اسحاق بن محمد انصاری بود و او را چهار پسر بود: ذوالنون ، ذوالکفل ، عبدالباری ، همیسع. و رجوع به ذوالنون شود.
-
ذوالکفل
لغتنامه دهخدا
ذوالکفل . [ ذُل ْ ک ِ ] (اِخ ) نام موضعی بشمال بادیة الشام است .
-
ذوالکفل
لغتنامه دهخدا
ذوالکفل . [ذُل ْ ک ِ ] (اِخ ) نام یکی از انبیاء بنی اسرائیل از ذریه ٔ ابراهیم ، نام او دوبار در قرآن کریم آمده است : و اسماعیل و ادریس و ذاالکفل کل من الصابرین . (21 / 85) و اذکر اسماعیل و الیسع و ذاالکفل و کل من الاخیار. (38 / 48) بعضی گویند او الیا...
-
جستوجو در متن
-
شوشة
لغتنامه دهخدا
شوشة. [ ش َ ] (اِخ ) نام قریه ای به بابل پائین تر از حله ٔ بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع ) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل ) می باشد. (از معجم البلدان ). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع ). (م...
-
حزقیل
لغتنامه دهخدا
حزقیل . [ ح ِ ] (اِخ ) حزقیال . حزقل (بمعنی قوت اﷲ میباشد). و او پسر بوزی کاهن بود که در یهودیه متولد گردید و هم در آنجا ایام طفولیت خود را بسر برده در سال 598 ق . م . بخت النصر او را اسیرکرده با یهویاکین شهریار یهودا در اراضی کلدانیان در کنار نهر خا...
-
یوشع
لغتنامه دهخدا
یوشع. [ ش َ ] (اِخ ) ابن نون بن افراهم بن یوسف بن یعقوب . صاحب موسی و خلیفه ٔ او که در حیاتش نوبت به وی منتقل گردید. (از منتهی الارب ). یوشعبن نون وصی حضرت موسی (ع ) ابن افراهم بن یوسف (ع ). (از حبیب السیر). پیغمبری معروف . (دهار). یوشع پس از مرگ هار...
-
پائیدن
لغتنامه دهخدا
پائیدن . [ دَ ] (مص ) توقف کردن . ببودن . بایستادن . ماندن . درنگ کردن : ای ز همه مردمی تهی و تهک مردم نزدیک تو چرا پاید . ابوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).اگر خفته ای زود برجه ز جای وگر خود بپائی زمانی مپای . دقیقی .بترس ای گنهکار و نزد من آی به ایو...