کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیوان سیه کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دیوان سیه کردن
لغتنامه دهخدا
دیوان سیه کردن . [ دی ی َهَْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) صحیفه ٔاعمال سیاه کردن . کنایه از معصیت کردن : ز غیبت چه میخواهد آن ساده مردکه دیوان سیه کرد و چیزی نخورد.سعدی .
-
واژههای مشابه
-
گز دیوان
لغتنامه دهخدا
گز دیوان . [ گ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کارواندر بخش خاش شهرستان زاهدان ، واقع در 57000گزی جنوب باختری خاش و 5000گزی شمال شوسه ٔ خاش به ایرانشهر و دارای 50 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
-
کلاه دیوان
لغتنامه دهخدا
کلاه دیوان . [ ک ُ هَِ دی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صاحب الابنیه گوید: فطر را سماروغ خوانند و کلاه دیوان نیز گویند. (الابنیه عن حقایق الادویه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماده ٔ قبل و کلاه زمین شود.
-
دیوان بیگی
لغتنامه دهخدا
دیوان بیگی . [ دی ب ِ ] (اِ مرکب ) نوعی از کبوتران که پر و گلو آنان سیاه باشد و میان و بازو سفید. (غیاث ) (آنندراج ).
-
دیوان بیگی
لغتنامه دهخدا
دیوان بیگی . [ دی ب ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: دیوان + بیگ + ی نسبت )منصب دار حکومت و رئیس محاکمات شهر. (ناظم الاطباء). یکی از هفت عضو جانقی دوره ٔ صفویه به اصفهان . دیوان بیگی در دوره ٔ صفویه رئیس عدالت و وظایف وی آنچنانکه در تذکرةالملوک مذکور افت...
-
دیوان سیاه
لغتنامه دهخدا
دیوان سیاه . [ دی ] (ص مرکب ) آنکه دفتر حسابش سیاه است . کسی که نامه ٔ عملش سیاه است . عاصی . گناهکار. نامه سیاه .
-
دیوان شمار
لغتنامه دهخدا
دیوان شمار. [ دی ن ِ ش ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دیوان حساب . اواره . (از حاشیه ٔ نخجوانی فرهنگ اسدی طوسی ). دستگاه محاسبات : عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل کار ناکرده و نارفته به دیوان شمار.فرخی .
-
دیوان نویس
لغتنامه دهخدا
دیوان نویس . [ دی ن ِ ] (نف مرکب ) دیوان نویسنده . محرر دیوان . منشی دیوان .
-
دیوان دره
لغتنامه دهخدا
دیوان دره . [ دی دَ رَ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز بخش دیواندره تابع شهرستان سنندج است و1000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). نام محلی در کنار راه سنندج و ساوجبلاغ میان زاغه وظفرآباد در 89500 گزی سنندج . (از یادداشت مؤلف ).
-
دیوان نامه
لغتنامه دهخدا
دیوان نامه . [ دی م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) نامه یا دفتری که حساب خزانه در آن نوشته شده باشد : سوخرای گفت بر بازوی فیروز تعویذی بسته بود بزراندر گرفته و آن دیوان نامه بود مرخواسته ٔ وی را هرچه بودش از زر و جامه و گوهر و فرش و ستور و سلاح آنکه با خویشتن ...
-
ده دیوان
لغتنامه دهخدا
ده دیوان . [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان . واقع در 36هزارگزی شمال خاوری بافت . سکنه ٔ آن 250 تن . آب آن از رودخانه تأمین می شود. ساکنین از طایفه ٔ خالو هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
شاه دیوان
لغتنامه دهخدا
شاه دیوان . [ هَِ دی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرمانروای دیوان . || (اِخ ) دیوی که تمیم انصاری را بشب برد و در مهلکه انداخت و پس از هفت سال عیسی ، که نام پری مسلمان بود تمیم انصاری را پس از محاربه و انهزام دیوان نجات داد. (از آنندراج ).
-
صاحب دیوان
لغتنامه دهخدا
صاحب دیوان . [ ح ِ ب ِ دی / ح ِ دی ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) سرکار و ناظر خزانه و مالیه ٔ دولت . عهده دار عایدات مملکت . شغلی بوده است تقریباً معادل با وظیفه ٔ مستوفی یا مستوفی الممالک در این اواخر یا وزارت مالیه ٔ کنونی : پس از وفات سلطان محمود... مهم ص...
-
صاحب دیوان
لغتنامه دهخدا
صاحب دیوان . [ ح ِ دی ] (اِخ ) دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو، 20000گزی شمال باختری خیاو، 15000گزی شوسه ٔ خیاو-اهر. جلگه ، معتدل و سکنه 187 تن شیعه . آب آن از اهرچای و محصول آنجا غلات ، حبوبات ، پنبه است . شغل اهالی زراعت و گله دار...