کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیده بان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
زیان دیده
لغتنامه دهخدا
زیان دیده . [ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) زیان زده . زیان کشیده . مغبون . خاسر. متضرر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
شوی دیده
لغتنامه دهخدا
شوی دیده . [ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب )که به زنی مردی درآمده باشد و سپس از او برآمده باشد. جفت گرفته . زن شوهردیده که بیوه است . (آنندراج ).
-
فراخ دیده
لغتنامه دهخدا
فراخ دیده . [ ف َ دی دَ / دِ ](ص مرکب ) چشم ودل باز. بخشنده . گشاده نظر : تنگدستی فراخ دیده چو شمعخویشتن سوخته برابر جمع. نظامی .رجوع به فراخ آستین و فراخ دست شود.
-
غربت دیده
لغتنامه دهخدا
غربت دیده . [ غ ُ ب َ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه از شهر و وطن خوددور و مهجور باشد. غربت زده . (آنندراج ) : جای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفت جام غربت دیده را صبح وطن خمیازه است . صائب (از آنندراج ).- امثال :غربت دیده مهربان باشد . (امثال و حکم د...
-
واقعه دیده
لغتنامه دهخدا
واقعه دیده . [ ق ِ ع َ / ع ِ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کارآزموده . (آنندراج ). مرد مجرب و آزموده . (ناظم الاطباء). جنگ دیده : تنی چند ازمردان واقعه دیده ٔ کارآزموده بفرستادند. (گلستان ).
-
یک دیده
لغتنامه دهخدا
یک دیده . [ ی َ / ی ِ دی دَ / دِ ] (ص مرکب ) یک چشم . واحدالعین : این هفت قواره ٔ شش انگشت یک دیده ٔ چاردست و نه پشت . نظامی . || (ق مرکب ) به اندازه ٔ یک دیده . پر و مملو. لفظ یک برای تعیین مقدار بود اگر کم باشد و اگر بیش باشد، بیش چون یک چمن و یک ب...
-
آب دیده
لغتنامه دهخدا
آب دیده . [ ب ِ دی دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اشک : فرنگیس چون روی بهزاد دیدشد از آب دیده رخش ناپدید. فردوسی .سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز. کسائی .بدم چو بلبل وآنان به پیش دیده ٔ من بدند همچو گل نوشکفته در گلز...
-
جنگ دیده
لغتنامه دهخدا
جنگ دیده . [ ج َ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کسی که جنگ کردن دیده باشد. آزموده در جنگ . (ناظم الاطباء). جنگ آزموده : زروبه رمد شیر نادیده جنگ سگ جنگ دیده بدرّد پلنگ .سعدی .
-
تهی دیده
لغتنامه دهخدا
تهی دیده . [ ت َ / ت ِ / ت ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) تهی چشم . (مجموعه ٔ مترادفات ). کنایه از نابینا و بی بصر. (آنندراج ) : روان از دو دیده پسندیدگان به خاک درت چون تهی دیدگان . خسرو (ازآنندراج ).رجوع به تهی چشم و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
تاب دیده
لغتنامه دهخدا
تاب دیده . [دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بریان . سوخته : پریشان شد چو مرغ تاب دیده که بود آن سهم را در خواب دیده .نظامی .
-
دیده ٔ گاو
لغتنامه دهخدا
دیده ٔ گاو. [ دی دَ / دِ ی ِ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گاو چشم . بابونه ٔ گاو. گلی است که آن را گاو چشم گویند. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) (شرفنامه منیری ). || نوعی از سلاح وجامه باشد که در روز جنگ پوشند. || نوعی از انگور. (برهان ) (آنندراج ) (جه...
-
دیده بانگی
لغتنامه دهخدا
دیده بانگی . [ دی دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بوانات بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده . واقع در 12 هزارگزی شمال باختر سوریان و 48 هزارگزی شوسه شیراز به اصفهان با 127 تن سکنه .راه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
-
دیده بوسی
لغتنامه دهخدا
دیده بوسی . [ دی دَ /دِ ] (حامص مرکب ) بوسیدن چشم . بوسه بر دیده دادن .- دیده بوسی کردن ؛ بوسیدن چشم : حسن را از جانب من دیده بوسی کنید. (یادداشت مؤلف ).
-
دیده ور
لغتنامه دهخدا
دیده ور. [ دی دَ / دِ وَ ] (ص مرکب ) صاحب دیده . با بینائی . مقابل کور. صاحب چشم . بصیر. بیننده . (یادداشت مؤلف ). بینا. (شرفنامه ٔ منیری ).ابصار، دیده ور گردانیدن . (منتهی الارب ) : گردد ز چشم دیده وران ناپدیداندر میان سبزه به صحرا سوار. فرخی .دیده...
-
دیده وری
لغتنامه دهخدا
دیده وری . [ دی دَ / دِ وَ ] (حامص مرکب ) عمل دیده ور. بینائی . (یادداشت مؤلف ) : منگر که چگونه آفریده ست کاین دیده وری ورای دیده ست . نظامی .دامن تو دیده وری داشتی تخم هدایت دگری کاشتی .جامی .