کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیدار شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دیدار شدن
لغتنامه دهخدا
دیدار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مرئی شدن . (یادداشت مؤلف ) : سپهبد همیراند بر پیل راست چو دیدار شد ببر خفتان بخواست .اسدی .
-
واژههای مشابه
-
عفریت دیدار
لغتنامه دهخدا
عفریت دیدار. [ ع ِ ] (ص مرکب ) زشت و هولناک و بدمنظر. (ناظم الاطباء).
-
دیدار آمدن
لغتنامه دهخدا
دیدار آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) پدیدار گشتن رخ نمودن . (یادداشت مؤلف ) : آب این بباید گرفتن و در خمی کردن تا چه دیدار آید. (نوروزنامه ).
-
دیدار خواستن
لغتنامه دهخدا
دیدار خواستن . [ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) ملاقات خواستن : دستوری دیدار خواست و اندر پیش او [ یعقوب لیث ] شد. (تاریخ سیستان ). || رؤیت خواستن : محمدبن جعفرآورده است که پنجاه هزار تن از لشکر مقنع از اهل ماوراءالنهر... بدرحصار مقنع جمع شدند سجده و زار...
-
دیدار نمودن
لغتنامه دهخدا
دیدار نمودن . [ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) ملاقات کردن . دیدن . یکدیگر را دیدن . (یادداشت مؤلف ). || چهره نمودن . روی نمودن . چهره و رخسار و روی نشان دادن : دیدار مینمایی و پرهیز میکنی بازار خویش و آتش ما تیز میکنی .سعدی .
-
قلعه دیدار
لغتنامه دهخدا
قلعه دیدار. [ ق َ ع َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین ، واقع در 48هزارگزی شمال باختر آوج . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است . سکنه ٔ آن 348 تن است . آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات ، انگور و مختصر عسل و شغل ...
-
ناخوش دیدار
لغتنامه دهخدا
ناخوش دیدار. [ خَوش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) کریه المنظر. بدصورت . که روئی خوش ندارد. صاحب منتهی الارب آرد: قفدر؛ زشت پیکر ناخوش دیدار.
-
مه دیدار
لغتنامه دهخدا
مه دیدار. [ م َه ْ ] (ص مرکب ) دارای دیداری چون ماه . با چهره ای چون ماه زیبا : ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی جام مالامال گیر و تحفه ٔ بستان ستان .فرخی .
-
ماه دیدار
لغتنامه دهخدا
ماه دیدار. (ص مرکب ) که چهره ٔ زیبا و درخشان چون ماه دارد. ماه چهر. ماه چهره . ماه رخسار. ماه منظر. ماه طلعت . ماه سیما : از آن ماه دیدار جنگی سواروزان سروبن بر لب جویبار. فردوسی .نگه کن که آن ماه دیدار کیست سیاوش مگر زنده شد یا پَریست . فردوسی .سکند...
-
ملک دیدار
لغتنامه دهخدا
ملک دیدار. [ م َ ل َ ] (ص مرکب ) فرشته رو. فرشته سیما. آنکه چهره ای چون فرشته دارد. زیباروی : فلک قدر ملک دیدار گردون فر دریادل جهان آرای ملک افروز کشورگیر فرمان ران .عمعق (دیوان چ نفیسی ص 190).
-
پری دیدار
لغتنامه دهخدا
پری دیدار. [ پ َ ] (ص مرکب ) پری پیکر. پری رخسار. پری مَنظَر.
-
بی دیدار
لغتنامه دهخدا
بی دیدار. (ص مرکب ) (از: بی + دیدار) بی جمال . زشت . (یادداشت مؤلف ). مقابل دیداری : مرا رفیقی امروز گفت خانه بسازکه باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار. فرخی .رجوع به دیدار شود.
-
خوب دیدار
لغتنامه دهخدا
خوب دیدار. (ص مرکب ) خوش سیما. خوش چهره : دانش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدار است .رودکی (از تاریخ بیهقی ص 61).
-
خوبی دیدار
لغتنامه دهخدا
خوبی دیدار. [ بی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نیکویی صورت . خوشرویی . خوشی چهره . || خوش یمنی . شگون . (یادداشت بخط مؤلف ).