کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دوش فنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
دوش جنبان
لغتنامه دهخدا
دوش جنبان . [ جُم ْ ] (نف مرکب ) آنکه شانه ها و اطراف وی می لرزد. (ناظم الاطباء).
-
دوش ساره
لغتنامه دهخدا
دوش ساره . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) منکب . (یادداشت مؤلف ). کتف سار. دوش سار. کتف ساره . سردوش . سرشانه .
-
ساغ دوش
لغتنامه دهخدا
ساغ دوش . (اِ مرکب ) رجوع به ساق دوش شود.
-
کاسه ٔ دوش
لغتنامه دهخدا
کاسه ٔ دوش . [ س َ / س ِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حق الکتف .
-
پهن دوش
لغتنامه دهخدا
پهن دوش . [ پ َ ] (ص مرکب ) دارای دوشی پهن . دارای کتفی عریض . پهن شانه : بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد نام وی جعفر بود و کنیت وی ابوالفضل که مادر وی کنیزکی بود رومی نیکوروی ... مردی بود... نیکوروی بلندبینی پهن دوش کوتاه ران . (ترجمه ٔ ...
-
غاشیه بر دوش کشیدن
لغتنامه دهخدا
غاشیه بر دوش کشیدن . [ ی َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) اطاعت و امتثال نمودن . (مجموعه ٔ مترادفات ) (آنندراج ) : هر کجا غاشیه ٔ منهی امر تو برندباز بردوش کشد غاشیه ٔ کبک و حمام . انوری .|| مطیع کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 43).
-
دم دوش برآفتاب
لغتنامه دهخدا
دم دوش برآفتاب . [ دُ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد با 180 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کشکان و راه آن اتومبیلرو است . ساکنان از طایفه ٔ طولایی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
قبا به دوش کردن
لغتنامه دهخدا
قبا به دوش کردن . [ ق َ ب ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) قبا بستن . (آنندراج ).
-
حربه بر دوش
لغتنامه دهخدا
حربه بر دوش . [ ح َ ب َ / ب ِ ب َ] (ص مرکب ) که حربه بر دوش دارد. مسلح : میباش چو خارحربه بر دوش تا خرمن گل کشی در آغوش .نظامی .
-
جستوجو در متن
-
دلتنگ
لغتنامه دهخدا
دلتنگ . [ دِ ت َ ] (ص مرکب ) تنگدل . پریشان . مضطرب . غمگین .ملول . آزرده . تنسه . (ناظم الاطباء). ملول و ناخوش . (آنندراج ). ضجر. (زمخشری ). که دلی گرفته و غمگین دارد. دژم . رنجیده . دلگیر. محزون . مغموم . غمنده . مکروب . غصه دار. مهموم . فگار. دلفگ...