کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دهید پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دهید
لغتنامه دهخدا
دهید. [ دِ ] (فعل امر) به معنی بزنید و حمله کنید. فرمانی بوده است حمله کردن و زدن و کشتن را. (یادداشت مؤلف ). امر به زدن یعنی بزنید. (از برهان ).صاحب شرفنامه می گوید یعنی بزنید و فقط در همین صیغه ٔ امر بدین معنی استعمال می شود لاغیر. اما گفته ٔ او ب...
-
جستوجو در متن
-
شکرکننده
لغتنامه دهخدا
شکرکننده . [ ش ُ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) شکرگزار. سپاسگزار. شکرگوی . که سپاس و ثنا بجای آرد. (از یادداشت مؤلف ): شکرکننده را نعمت دهید ونعمت دهنده را شکر گویید. (از امثال و حکم دهخدا).
-
المستغاث
لغتنامه دهخدا
المستغاث . [ اَ م ُ ت َ ] (ع اِ) پناهگاه . ملجاء. گریزگاه . || (صوت ) در مقام استغاثه گویند یعنی مرا پناه دهید و بدادم برسید. الغیاث : و روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73).
-
امام جماعت
لغتنامه دهخدا
امام جماعت . [ اِ م ِ ج َ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیشنماز : اگر امام جماعت طلب کند امروزخبر دهید که حافظ به می طهارت کرد. حافظ.و رجوع به ترکیبات امام شود.
-
دستور دادن
لغتنامه دهخدا
دستور دادن . [ دَدَ ] (مص مرکب ) امر کردن . فرمان دادن . || گفتن که چگونه کند. گفتن که چه کند و چگونه کند. || سفارش دادن . || اذن دادن . رخصت دادن . اجازت دادن . روا شمردن . اجازه دادن . دستوری دادن : گفت اکنون مرا زمان دهید باز خانه شوم ... گفتم مهل...
-
طرقوا
لغتنامه دهخدا
طرقوا. [ طَرْ رِ قو ] (ع فعل امر) صیغه ٔ امر حاضر است ،بمعنی راه دهید، و یکسو شوید. معمول است که نقیبان عرب پیش سلاطین ، طرقوا، طرقوا میگویند. (غیاث اللغات )(آنندراج ). برد. رجوع به بَرد شود. در آخر این کلمه در موقع کتابت بر حسب ضرورت مراعات قواعد عر...
-
غالیه خور
لغتنامه دهخدا
غالیه خور. [ ی َ / ی ِخوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) خورنده ٔ غالیه . خورنده ٔ سیاهی . صفت قلم که مرکب خورد در این شعر : بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهیدپس به دستش قلم غالیه خور باز دهید.خاقانی .
-
طلب اشهاد
لغتنامه دهخدا
طلب اشهاد. [ طَ ل َ ب ِ اِ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) که آن را طلب تقریر نیز خوانند، در نزد فقها عبارت از اِشهاد شفیع است برای طلب شفعه ٔ خویش در نزد عقار چنانکه بگوید: ای مردم شهادت دهید که من در این عقار طلب شفعه کردم . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
-
جان به کف برنهادن
لغتنامه دهخدا
جان به کف برنهادن . [ ب ِ ک َ ب َ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) آماده ٔ جانبازی شدن . تا پای مرگ ایستادگی کردن : شما دل برفتن مدارید تنگ گر از چینیان لشکر آیدبجنگ همه جان یکایک بکف برنهیداگر لشکر آید خورید و دهیدوگربر چنین رویتان نیست رای ازیدر نجنبید یک...
-
ذات ابواب
لغتنامه دهخدا
ذات ابواب . [ ت ُ اَب ْ ] (اِخ ) موضعی است در باب القریتین براه مکه و آن قریه ای است طسم و جدیس را. یاقوت ازاصمعی و او از ابوعمروبن العلاء روایت کند که گفت ، در ذات ابواب درمهائی یافت شد هر یک بوزن شش درهم و دو دانگ از دراهم ما. و من به یابندگان آن د...
-
سوکواری
لغتنامه دهخدا
سوکواری . (حامص مرکب ) عمل سوکوار. غم خواری . مصیبت زدگی . غم و اندوه : برفتند باسوکواری و دردز درگاه کی شاه برخاست گرد. فردوسی .سوکواری کنید و بر این رزیّت جهانیان را آگاهی دهید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). رجوع به سوگواری شود.
-
واله
لغتنامه دهخدا
واله . [ ل ِ ] (اِخ ) جمالا شیرازی ، متخلص به واله از شعرا و خوش نویسان قرن یازدهم هجری قمری است . در عهد شاه جهان به هندوستان رفت و بقیه ٔ عمر را در آنجا گذراند. او راست :میان گریه چو آهی کشم شود طوفان ز باد شورش دریا زیاد می گردد.فصل گل داد فراغت ز...
-
گوهر بیگم آذربایجانی
لغتنامه دهخدا
گوهر بیگم آذربایجانی . [ گ َ / گُوهََ ب َ گ ُ ذَ ی ِ ] (اِخ ) ادیبه ٔ مشهوره و شاعره ٔ شیرین سخنی بوده است . ابیات زیر که خود را بدان ستوده از او است اما عصر زندگانی وی روشن نیست : اگر به باد دهم زلف عنبرآسا رابه دام خویش کشم آهوان صحرا راگذار من به ...
-
آذرپرست
لغتنامه دهخدا
آذرپرست . [ ذَ پ َ رَ ] (نف مرکب ) آتش پرست . عابدالنار. گبر : چو پیروزی شاهتان بشنویدگزیتی به آذرپرستان دهید. فردوسی .بر آن شهرها تازیان راست دست که نه شاه ماند نه آذرپرست . فردوسی .موبد آذرپرستان را دل من قبله شدزآنکه عشقش در دل من آذر برزین نهاد. ...