کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دلداری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دلداری
لغتنامه دهخدا
دلداری . [ دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی دلدار. معشوقگی . معشوق بودن . محبوب بودن : ز دلداری دلی بی بهر بودش ز بی یاری شکر چون زهر بودش . نظامی .دلت گرچه به دلداری نکوشدبگو تا عشوه رنگی می فروشد. نظامی .دلداری و یک دلی نمودن وآنگه به خلاف قول بودن ...
-
واژههای مشابه
-
دلداری دادن
لغتنامه دهخدا
دلداری دادن .[ دِ دَ ] (مص مرکب ) تسلیت گفتن . تسلی دادن . غمگساری کردن . مصیبت زده یا داغدیده یا پریشان خاطری را تسکین بخشیدن . (فرهنگ عوام ). مایه ٔ دلخوشی کسی را با اندرز و نصیحت فراهم کردن و از غم و اندوه او کاستن . کسی را تشویق کردن و بر جرأت ا...
-
دلداری کردن
لغتنامه دهخدا
دلداری کردن . [ دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دلداری دادن . غمگساری کردن . تسلی بخشیدن . استمالت و دلجوئی کردن و خشنود ساختن : من دلخسته را دلداریی کن چو دل دادی مرا غمخواریی کن . نظامی .کندت دلبری و دلداری هم عروسی و هم پرستاری . نظامی .نگفتی بی وفا یارا ک...
-
جستوجو در متن
-
تسلیت دادن
لغتنامه دهخدا
تسلیت دادن . [ ت َ ی َ دَ ] (مص مرکب ) تسلیت گفتن . دلداری دادن . سرسلامتی .
-
غمگساری کردن
لغتنامه دهخدا
غمگساری کردن . [ غ َ گ ُ ک َ دَ ](مص مرکب ) غمخواری کردن . دوست و رفیق و غمخوار بودن . دلداری دادن . رجوع به غم ، غمگسار و غمگساری شود.
-
هم دردی
لغتنامه دهخدا
هم دردی . [ هََ دَ ] (حامص مرکب ) غمخواری . دلسوزی . غمگساری . دلجوئی . دلداری . رجوع به هم درد شود.
-
متنقث
لغتنامه دهخدا
متنقث . [ م ُ ت َ ن َق ْ ق ِ ] (ع ص ) کسی که دلداری میدهد و مهربانی میکند. || کسی که شتابی مینماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
نرم گفتاری
لغتنامه دهخدا
نرم گفتاری . [ ن َ گ ُ ] (حامص مرکب ) نرم گفتار بودن . رجوع به نرم گفتار شود : چون که ماهان ز روی دلداری دید در پیر نرم گفتاری .نظامی .
-
کام گشودن
لغتنامه دهخدا
کام گشودن . [ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) یا کام دل گشودن . مراد دل برآمدن . به مراد دل رسیدن : دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود از اونومید نتوان بود از او، باشد که دلداری کند.حافظ (از آنندراج ).
-
بی طالع
لغتنامه دهخدا
بی طالع. [ ل ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + طالع) بی نصیب و بی بهره . بدبخت . محروم . (ناظم الاطباء) : ندید دشمن بی طالعم هر آنچه بخواست که دوست بر سر لطف آمده ست و دلداری . سعدی (دیوان چ فروغی ص 752).رجوع به طالع شود.
-
خوب کردن
لغتنامه دهخدا
خوب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شفا بخشیدن . ابراء. معالجه کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). || عمل نکو کردن . کار نکو کردن : با همه دلداری و پیمان و عهدخوب نکردی که نکردی وفا.سعدی .
-
جانداری
لغتنامه دهخدا
جانداری . (حامص مرکب ) سلاح داری . محافظت . نگهبانی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). محافظت جان : آن ترک که یافت منصب جانداری یک لحظه نمی شکیبد از دلداری گفتم دل من نگه نمی داری ؟ گفت جان داری را چه کاربا دلداری ؟امام فخرالدین خطاط هروی (از حاشیه ٔ برهان چ...
-
وصیت کردن
لغتنامه دهخدا
وصیت کردن . [ وَ صی ی َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اندرز کردن . سفارش کردن : انجام تو ایزد به قران کرد وصیت بنگر که شفیع تو کدام است به محشر. ناصرخسرو.معلمت همه شوخی و دلبری آموخت به دوستیت وصیت نکرد و دلداری . سعدی .حکیم را به وصیت کردن حاجتی نیست . (قرةال...