کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دلتنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دلتنگ
لغتنامه دهخدا
دلتنگ . [ دِ ت َ ] (ص مرکب ) تنگدل . پریشان . مضطرب . غمگین .ملول . آزرده . تنسه . (ناظم الاطباء). ملول و ناخوش . (آنندراج ). ضجر. (زمخشری ). که دلی گرفته و غمگین دارد. دژم . رنجیده . دلگیر. محزون . مغموم . غمنده . مکروب . غصه دار. مهموم . فگار. دلفگ...
-
واژههای مشابه
-
دلتنگ شدن
لغتنامه دهخدا
دلتنگ شدن . [ دِ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب )تنگدل شدن . دلگیر شدن . رنجیدن . غمگین و مضطرب و ملول شدن . تأزّق . (از تاج المصادر بیهقی ) : دگر باره خراد دلتنگ شدبه چاره درون سوی نیرنگ شد. فردوسی .چو آن نامه برخواند دلتنگ شددلش سوی نیرنگ و اورنگ شد. فردوس...
-
دلتنگ کردن
لغتنامه دهخدا
دلتنگ کردن . [ دِ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تنگدل کردن . ضیق صدر را سبب شدن . مغموم کردن . ملول کردن . غمگین کردن .
-
دلتنگ گردیدن
لغتنامه دهخدا
دلتنگ گردیدن . [ دِ ت َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) دلتنگ شدن . دلتنگ گشتن . تنگدل گردیدن . غمگین و افسرده خاطر گشتن . تَحَجﱡم . (از منتهی الارب ). رجوع به دلتنگ و دلتنگ گشتن شود.
-
دلتنگ گشتن
لغتنامه دهخدا
دلتنگ گشتن . [ دِ ت َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) دلتنگ گردیدن . دلتنگ شدن . تنگدل شدن . افسرده و غمگین گشتن : به خون جامه ٔ خسروی رنگ گشت شه جم از آن زخم دلتنگ گشت . فردوسی . || ترسیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا).- دل کسی تنگ گشتن ؛ نگرانی یافتن از بیم : خبر ...
-
جستوجو در متن
-
بفم
لغتنامه دهخدا
بفم . [ ب َ / ب َ ف َ ] (اِ) اندوه و دلگیری . (برهان ) (ناظم الاطباء). دلتنگ که فرم نیز گویند. (رشیدی ) (شعوری ج 1 ورق 206). اندوه و دلتنگی . (از آنندراج ). || (ص ) اندوهگین و دلتنگ و فرومانده را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء).دلتنگ و فرومانده باشد. ...
-
خرمغز
لغتنامه دهخدا
خرمغز. [خ َ م َ ] (ص مرکب ) نافهم . بی شعور. احمق : خری خرمغز مغزی پر ز خرچنگ وز آن دلتنگ رو آفاق دلتنگ .نظامی .
-
غرض
لغتنامه دهخدا
غرض . [ غ َ رِ ] (ع ص ) دلتنگ و ملول . به ستوه آمده . (از اقرب الموارد).
-
ضاجر
لغتنامه دهخدا
ضاجر. [ ج ِ ] (ع ص ) دلتنگ . بی آرام از غم . مضطرب . (غیاث ) (آنندراج ).
-
محزن
لغتنامه دهخدا
محزن . [ م ُ زَ ] (ع ص ) اندوهگین . اندوهگین شده . دلتنگ . (ناظم الاطباء).
-
بغم
لغتنامه دهخدا
بغم . [ ب ِ غ َ ] (ص مرکب ) دلتنگ و فرومانده باشد. (سروری ) (اوبهی ).
-
دنکاسه
لغتنامه دهخدا
دنکاسه . [ دَ س َ / س ِ ] (ص ) مغموم و مهموم و دلتنگ . || بدبخت . || طفیلی و مفتخوار. (ناظم الاطباء).
-
محزن
لغتنامه دهخدا
محزن . [ م ُ ح َزْ زَ ] (ع ص ) اندوهگین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اندوهگین شده و دلتنگ شده . (ناظم الاطباء).