کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دقِ دل ی در آوردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
دق
لغتنامه دهخدا
دق . [ دَ ] (اِ) معرب دک ، به معنی گدائی و خواستن . (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). درخواست و خواهش . (ناظم الاطباء). سؤال کردن . گدائی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). مؤلف بهار عجم گوید که دق به معنی گدائی مجاز است زیرا که آن درِ دیگران را کوفتن است ب...
-
دق
لغتنامه دهخدا
دق . [ دَ ] (ص ) سر بی مو. (برهان ). دغ . و رجوع به دغ شود.- دق و لق ؛ از اتباع است به معنی دک و لک یعنی خشک و خالی و صحرای بی علف و سر بی موی . (برهان ) (از غیاث ).
-
دق
لغتنامه دهخدا
دق . [ دَ قِن ْ ] (ع ص ) دَقی . دَقوان . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به دقوان و دقی شود.
-
تب دق
لغتنامه دهخدا
تب دق . [ ت َ ب ِ دِق ق / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تب استخوانی . (مجموعه ٔ مترادفات ص 88). اقطیقوس . انطیقوس . تب لازم . تب دائم . تب بندی : پروار گرفت روز و بر شب تبهای دق از نهان برافکند . خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 498).رجوع به تب و دیگر تر...
-
دق زدن
لغتنامه دهخدا
دق زدن . [ دَ زَ دَ] (مص مرکب ) خواستن و گدائی کردن . (برهان ). کدیه و خواهانی کردن . چیز خواستن از درها به دق الباب . و رجوع به دَق شود. || سرزنش کردن : سیئاتم چون وسیلت شد به حق پس مزن بر سیئاتم هیچ دق . مولوی .- طعن و دق زدن ؛ طعنه کردن . سرزنش ک...
-
دق گرفتن
لغتنامه دهخدا
دق گرفتن . [ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) طعن زدن و ملامت کردن و عیب گفتن . (ناظم الاطباء). خرده گرفتن . و رجوع به دَق شود : گفت چه نشینی ، خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دق گرفته اند. (گلستان سعدی ).
-
دق دار
لغتنامه دهخدا
دق دار. [ دِ] (نف مرکب ) دق دارنده . مسلول . تب لازمی . || رنجور و دلازار. (ناظم الاطباء). و رجوع به دق شود.
-
دق داری
لغتنامه دهخدا
دق داری . [ دِ ] (حامص مرکب ) حالت دق دارنده . مسلولی . رنج و محنت و آزار و زحمت . (ناظم الاطباء). و رجوع به دق شود.
-
دق کش
لغتنامه دهخدا
دق کش . [ دِ ک ُ ] (ن مف مرکب ) کشته شده به دق . کسی که از دق کشته شود. آنکه از دق بمیرد.- دق کش شدن ؛ دق مرگ شدن . مردن از دق . به اندوه سخت و غم جانکاه مبتلی آمدن .- دق کش کردن ؛ دق مرگ کردن . به رنج و محنت و غصه مبتلی و به مرگ کشاندن کسی را. با ...
-
طعن و دق
لغتنامه دهخدا
طعن و دق . [ طَ ن ُ دَق ق / دَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) از اتباع است . رجوع به طعن و رجوع به دق شود : کی زنم بر آلت حق طعن و دق .مولوی .
-
جستوجو در متن
-
نقش آوردن
لغتنامه دهخدا
نقش آوردن . [ ن َ وَ دَ ] (مص مرکب ) خال های مساعد و ورق های برنده آوردن در قمار. (یادداشت مؤلف ). طاس آوردن در بازی نرد. دست آوردن در بازی ورق . به کام دل رسیدن . در کارها به مراد دل رسیدن .
-
بخاطر
لغتنامه دهخدا
بخاطر. [ ب ِ طِ رِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) بجهت ِ. بسبب ِ. برای خاطرِ. (آنندراج ) : از من که شهره ام به غم افسانه گوش کن یک حرف هم بخاطر دیوانه گوش کن . علی خراسانی . || (از: ب + خاطر) بیاد. آنچه در دل گذرد. (ناظم الاطباء).- بخاطر آوردن ؛ بیاد آوردن ....
-
جبی
لغتنامه دهخدا
جبی . [ ج َب ْی ْ ] (ع مص ) فراهم آوردن آب در حوض . (از منتهی الارب ).
-
خایه کندن
لغتنامه دهخدا
خایه کندن . [ ی َ / ی ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اخته کردن . بیضتین کسی را درآوردن . تخم کسی را در آوردن . جِباب .