کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دع
لغتنامه دهخدا
دع . [ دَ ] (ع اسم فعل ) مبنی بر سکون است و دَعاً با تنوین نیز خوانده میشود، به کسی گویند که لغزیده و افتاده باشد، یعنی برخیز و بمان چنانکه گویند «لعا». (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بمان . (دهار). و رجوع به دع دع شود. || (فعل امر) صیغه ٔ امر ...
-
دع
لغتنامه دهخدا
دع . [ دَع ع ] (ع مص ) سپوختن و سخت راندن . (از منتهی الارب ). بعنف سپوختن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). راندن بعنف . (دهار) (از ترجمان القرآن جرجانی ). دفع کردن . (غیاث ). با عنف و زور کسی را راندن ، و گویند: دع الیتیم ؛ یعنی یتیم را با د...
-
واژههای مشابه
-
دع دع
لغتنامه دهخدا
دع دع . [ دُ دُ ] (ع اِ فعل ) کلمه ای است که بدان گوسپندان را زجر کنند یا امر است به زجر گوسپندان . (منتهی الارب ).امر است به صدا زدن گوسفندان . (از اقرب الموارد).
-
واژههای همآوا
-
دا
لغتنامه دهخدا
دا. (اِ) رده ٔ دیوار. (غیاث ). پایه و اساس بنا. داو. دای . پی . بنیاد. اصل بنا : پی دیوار ایمان بود کارش از آن شد چاردا از چاریارش . جامی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 405).رجوع به داو و دای شود.
-
دا
لغتنامه دهخدا
دا. (اِ) مخفف داو : از نرد سه تا پای فراتر ننهادیم هم خصل بهفده شد و هم دا بسر آمد. سوزنی .(چنین است در تذکره ٔ تقی الدین و دو نسخه ٔ خطی کهن دیوان سوزنی ) ولی طبیعی تر آن است که اصل : «... هم داوسر آمد» باشد.
-
دا
لغتنامه دهخدا
دا. (اِ) مخفف دایه ، داه . || (در تداول مردم بختیاری ) مادر. ام . والده .
-
دا
لغتنامه دهخدا
دا. (ریشه ٔ فعل ) در فرس هخامنشی و اوستا ریشه ای است به معنی دادن و آفریدن و ساختن و بخشیدن و آن در «دادن » فارسی آمده است . (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 57 و 71 و 74).
-
جستوجو در متن
-
دعاً
لغتنامه دهخدا
دعاً. [ دَ عَن ْ ] (ع اِ فعل ) به معنی دَع است یعنی برخیز و بمان . (از اقرب الموارد). رجوع به دَع شود.
-
دعوی داری
لغتنامه دهخدا
دعوی داری . [ دَع ْ ] (حامص مرکب ) به خود گمان کمال غیرواقع داشتن . (آنندراج ).
-
دعوی کاری
لغتنامه دهخدا
دعوی کاری . [ دَع ْ ] (حامص مرکب ) ادعا. (از ناظم الاطباء).
-
دعویگی
لغتنامه دهخدا
دعویگی . [ دَع ْ ] (حامص ) استدعا. التماس . تضرع . درخواست . (ناظم الاطباء).
-
ابوعبدعوف
لغتنامه دهخدا
ابوعبدعوف . [ اَ ع َ دِع َ ] (اِخ ) ابن اثاثه . معروف به مسطح . صحابی است .