کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دست کمی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دست کمی
لغتنامه دهخدا
دست کمی . [ دَ ک َ ] (حامص مرکب ) حالت دست کم . کمی . نقصان . و رجوع به دست کم در ترکیبات دست شود.
-
واژههای مشابه
-
دست دست کردن
لغتنامه دهخدا
دست دست کردن . [ دَ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تعلل کردن . طول دادن . اهمال کردن . به طفره وقت گذراندن . انجام دادن کاری را عمداً به درازا کشاندن . این دست آن دست کردن . مماطله کردن .
-
کج دست
لغتنامه دهخدا
کج دست . [ ک َ دَ ](ص مرکب ) آنکه دست کج دارد. که انحنا و غیر استقامتی در دست وی بود. || دزد و کسی که در هر جا هر چه بیند بردارد. (ناظم الاطباء). معتاد بدزدی .
-
کلیم دست
لغتنامه دهخدا
کلیم دست . [ ک َ دَ ] (ص مرکب ) به معنی مبارک دست و نادردست و پاکیزه دست باشد یعنی در کارها ید بیضا نماید. (برهان ) (آنندراج ). مبارک دست . (ناظم الاطباء). آنکه در کارها مانند موسی (ع ) ید بیضا کند. کسی که امور را به نیکی و خوبی انجام دهد. (فرهنگ فار...
-
گستاخ دست
لغتنامه دهخدا
گستاخ دست . [ گ ُ دَ ] (ص مرکب ) کنایه از چابک دست و جلد و تند کارکننده . (برهان ) : دلیر و سخنگوی و دانش پرست به تیر و به شمشیر گستاخ دست .نظامی .
-
گسترده دست
لغتنامه دهخدا
گسترده دست . [ گ ُ ت َ دَ / دِ دَ ] (ص مرکب ) حاکم . فرمانروا. پادشاه مبسوطالید : همیشه بزی شاد و یزدان پرست براین بوم ما بیش گسترده دست .فردوسی .
-
گشاده دست
لغتنامه دهخدا
گشاده دست . [ گ ُ دَ / دِ دَ ] (ص مرکب ) جوانمرد. خیر. کریم . سخی . بذال . باسخاوت . طلق الیدین . (دستور اللغة) : و عزیز مردی راست بود اندر عمل اما گشاده دست و شایگان نبود. (تاریخ سیستان ). || نافذالامر. مبسوطالید : گشاده دست شوی در جهان به امر و به ...
-
کوتاه دست
لغتنامه دهخدا
کوتاه دست . [ دَ ] (ص مرکب ) آنکه دستش به مراد و مطلوب نرسد. نامراد. ناکام . (فرهنگ فارسی معین ) : بدسگالان تو از هر شادیی کوتاه دست مانده از اقبال کوتاه اندر ادبار دراز. سوزنی .میان دو بدخواه کوتاه دست نه فرزانگی باشد ایمن نشست . (بوستان ).زلیخای جه...
-
کوته دست
لغتنامه دهخدا
کوته دست . [ ت َه ْ دَ ] (ص مرکب ) کوتاه دست . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه از تجاوز به مال و عرض کسان خودداری کند. (فرهنگ فارسی معین ؛ ذیل کوتاه دست ) : جوان که قادر گردد درازدست شودامیر کوته دست است و قادر است و جوان . فرخی . || آنکه دستش به مراد و مط...
-
گران دست
لغتنامه دهخدا
گران دست . [ گ ِ دَ ] (ص مرکب ) کنایه از کسی است که کارها را بسیار دیر و به تأنی و درنگ کند. (برهان ). کسی که کارها را بدیر کند و این مقابل سبک دست است . (آنندراج ) : مهترند آنچه زآن گران دستندکهترند آنچه زآن سبکپایند. مسعودسعد.تو نکوتر کسی ایرا که ...
-
سلاح دست
لغتنامه دهخدا
سلاح دست . [ س ِ دَ ] (ص مرکب ) مرد سپاهی که سلاحدار باشد. (غیاث ) (آنندراج ).
-
شوم دست
لغتنامه دهخدا
شوم دست . [ دَ ] (ص مرکب ) بدیمن . مقابل خوش یمن . نحس : نگفتم که با رستم شوم دست نشاید بر این بوم ایمن نشست . فردوسی .به آهنگرش گفت کای شوم دست ببندی و بسته ندانی شکست .فردوسی .
-
فراخ دست
لغتنامه دهخدا
فراخ دست . [ ف َ دَ ] (ص مرکب ) فراخ آستین . جوانمرد. بخشنده . (برهان ). توانگر. (یادداشت بخط مؤلف ). فراخ آستین . صاحب ثروت . دولتمند. (آنندراج ). رجوع به فراخ آستین شود. || فراخ دامن . (آنندراج ). رجوع به فراخ دامن شود. || صاحب همت . (برهان ) (انج...
-
نیم دست
لغتنامه دهخدا
نیم دست . [ دَ ] (اِ مرکب ) مسند کوچک . (رشیدی ) (جهانگیری ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). تخت خرد. مسند خرد. (فرهنگ خطی ). چه ، دست به معنی صدر و مسند عالی است . (برهان قاطع) (آنندراج ) : دست آفت بدو چگونه رسدکه در او نیم دست د...