کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دست و رو شوری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دست و رو شوری
لغتنامه دهخدا
دست و رو شوری . [ دَ ت ُ ] (اِ مرکب ) دست ورو شوئی . ظرف دست شوئی .
-
واژههای مشابه
-
دست دست کردن
لغتنامه دهخدا
دست دست کردن . [ دَ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تعلل کردن . طول دادن . اهمال کردن . به طفره وقت گذراندن . انجام دادن کاری را عمداً به درازا کشاندن . این دست آن دست کردن . مماطله کردن .
-
سلاح دست
لغتنامه دهخدا
سلاح دست . [ س ِ دَ ] (ص مرکب ) مرد سپاهی که سلاحدار باشد. (غیاث ) (آنندراج ).
-
فراخ دست
لغتنامه دهخدا
فراخ دست . [ ف َ دَ ] (ص مرکب ) فراخ آستین . جوانمرد. بخشنده . (برهان ). توانگر. (یادداشت بخط مؤلف ). فراخ آستین . صاحب ثروت . دولتمند. (آنندراج ). رجوع به فراخ آستین شود. || فراخ دامن . (آنندراج ). رجوع به فراخ دامن شود. || صاحب همت . (برهان ) (انج...
-
هرزه دست
لغتنامه دهخدا
هرزه دست . [ هََ زَ / زِ دَ ] (ص مرکب ) آنکه بی سبب دیگری را زند با دست . (یادداشت به خط مؤلف ). || آنکه به هر چیز دست ساید. (یادداشت به خط مؤلف ).
-
هفت دست
لغتنامه دهخدا
هفت دست . [ هََ دَ ] (اِخ ) از آثار دوره ٔ صفوی در شهر اسپاهان . (یادداشت مؤلف ).
-
چابوک دست
لغتنامه دهخدا
چابوک دست .[ دَ ] (ص مرکب ) چابکدست . ماهر. تردست : چه چابوک دستی است بازی سگال که در پرده داند نمودن خیال .اسدی (گرشاسبنامه ).
-
تبه دست
لغتنامه دهخدا
تبه دست . [ ت َ ب َه ْ دَ ] (ص مرکب ) تباه دست . رجوع به تباه دست شود.
-
دست آلائیدن
لغتنامه دهخدا
دست آلائیدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) آلوده کردن دست : خون سعدی کم از آنست که دست آلائی ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش . سعدی .بخدا بر تو که خون من بیچاره مریزکه من آنقدر ندارم که تو دست آلائی . سعدی .گر سر برود قطعاً در پای نگارینش سهل است ولی ترسم کو ...
-
دست آویختن
لغتنامه دهخدا
دست آویختن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) چنگ درزدن . با دست گرفتن : نادان همه جا با همه خلق آمیزدچون غرقه بهرچه دید دست آویزد. سعدی .ز لاحولم آن دیوهیکل بجست پری پیکراندر من آویخت دست .سعدی .
-
دست افکندن
لغتنامه دهخدا
دست افکندن . [ دَ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دست انداختن .- دست از دامن کسی یا چیزی افکندن ؛ کنایه از جدا کردن . (آنندراج ). - دست فغان از دامن لب افکندن ؛ خاموش شدن : طاقتم بنگر کزآن تیغی که بر سر خورده ام دردم از دامان لب دست فغان افکنده ام .سنائی (ا...
-
دست برفراشتن
لغتنامه دهخدا
دست برفراشتن . [ دَ ب َ ف َ ت َ ] (مص مرکب ) دست برافراشتن . دست برداشتن . بالا بردن دستها به دعا یا فریادخواهی : شنیدم که پیری شبی زنده داشت سحر دست حاجت به حق برفراشت .سعدی .
-
دست برکشیدن
لغتنامه دهخدا
دست برکشیدن . [ دَ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) دست برداشتن . دست برآوردن . بلند کردن دست : نه صاحبدلان دست برمی کشندکه سررشته از غیب درمی کشند.سعدی (کلیات ص 317).
-
دست برکندن
لغتنامه دهخدا
دست برکندن . [ دَ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ترک چیزی کردن . (از غیاث ) (از آنندراج ) : کم کم از داغ بتان برکنده ام دست نیازاندک اندک نقد بسیاری بدست آورده ام .مولانا لسانی (از آنندراج ).