کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دستساختهنما پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
دست نما
لغتنامه دهخدا
دست نما. [ دَ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (ن مف مرکب ) دست نموده . نشان داده شده به دست . انگشت نما : نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تودست نمای خلق شد قامت چون هلال من .سعدی (بدایع).
-
ساخته
لغتنامه دهخدا
ساخته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) بناشده : چون مقیمان همه مشغول مقامند و لیک یک یک از ساخته ٔ خویش همی بر گذرند. ناصرخسرو. || مصنوع . صنیع. بعمل آمده . ساخته شده : همه سپرغمهای آن از زر و سیم ساخته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43). || در تداول عامه در مقابل «...
-
نما
لغتنامه دهخدا
نما. [ ن َ ] (از ع ، اِمص ) نمو. بالیدگی . (ناظم الاطباء). افزایش . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). رشد. بالش . بالندگی . گوالش . گوالیدگی . (یادداشت مؤلف ) : آنکه همی گندم سازد ز خاک آن نه خدای است که روح نماست . ناصرخسرو.سپهر و عنصر و روح نما راخدا...
-
نما
لغتنامه دهخدا
نما. [ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (اِ) صورت ظاهر. (فرهنگ فارسی معین ). آنچه در معرض دید و برابر چشم است : بسی فربه نماید آنکه داردنمای فربهی از نوع آماس . سنائی .سرمه ٔ بیننده چو نرگس نماش سوسن افعی چو زمرد گیاش . نظامی . || نشان .نمودار. مظهر : چون فضل ربیعی...
-
دست
لغتنامه دهخدا
دست . [ دَ ] (اِ) دیگ مسین . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
دست
لغتنامه دهخدا
دست . [ دَ ] (معرب ، اِ) لغت فارسی داخل در زبان عرب است . رجوع به دست در معانی مختلف شود. معرب است . (منتهی الارب ). جامه . (منتهی الارب ). لباس . (اقرب الموارد). || کاغد. (منتهی الارب ). ورق . (اقرب الموارد). || خانه . (منتهی الارب ). || مسند ملوک و...
-
دست
لغتنامه دهخدا
دست . [ دَ ] (معرب ، اِ) معرب دشت فارسی . دشت . (دهار)(منتهی الارب ). صحراء.. ابوعبید در غریب المصنف آورده است که عرب شین را به سین تعریب کند چنانکه در نیشابور نیسابور، و در دشت ، دست گوید. (المزهر سیوطی ).
-
دست
لغتنامه دهخدا
دست . [ دَ] (اِ) از اعضای بدن . دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است : بازو و ساعد و کف دست و انگشتان . به عربی ید گویند. (برهان ). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن . (از ...
-
ساخته بودن
لغتنامه دهخدا
ساخته بودن . [ ت َ / ت ِ دَ ] (مص مرکب ) یا نبودن کاری از کسی یا کسانی . انجام آن توانستن یا نتوانستن : این کار از من ساخته نیست .
-
ساخته شدن
لغتنامه دهخدا
ساخته شدن . [ ت َ / ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) (... کار کسی ) بر آمدن حاجت او : چون کار همه ساخته شد از کرم توبایدکه شود ساخته کار شعرا نیز. سوزنی .|| (... کاری را) مهیا و آماده ٔ آن گردیدن .
-
ساخته کردن
لغتنامه دهخدا
ساخته کردن . [ ت َ / ت ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ساختن . آماده کردن : دستیار و ستور و کار سفرساخته کرد هر چه نیکوتر. عنصری .و بسبب فرمان امیرالمؤمنین جای فضل در این سرای بیرونی ساخته کرد. (تاریخ بیهقی ). تمامی صحرا را آب گرفت تا ایشان غسل کنند و جنگ را ...
-
ساخته رنگ
لغتنامه دهخدا
ساخته رنگ . [ ت َ / ت ِ رَ ] (ص مرکب ) موافق . (برهان ). کنایه از موافقت . (انجمن آرا) (آنندراج ). موافق و مناسب . (شعوری ج 2 ورق 68).
-
ساخته روی
لغتنامه دهخدا
ساخته روی . [ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) شرمنده که روی خود ترش کرده باشد. || کسی که روی خود بتکلف آراسته باشد. (غیاث ) (آنندراج ) : پیش رویش بهشت ساخته روی حبذا خوی صاحب این روی .نورالدین ظهوری (از آنندراج ).
-
ساخته کاچار
لغتنامه دهخدا
ساخته کاچار. [ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) آماده . با اسباب . بسامان و به اندام : اکنون سور است و مردم آید بسیارکارشگرف است و صحن ساخته کاچار.نجیبی .
-
ساخته لگام
لغتنامه دهخدا
ساخته لگام . [ ت َ / ت ِ ل ُ / ل ِ ] (ص مرکب ) گردنکش و توسن . سرکش ، کذا فی المجمع. (شعوری ).