کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
درود پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
درود
لغتنامه دهخدا
درود. [ دُ ] (اِ) (در قدیم با واو مجهول ) چوب و درخت و تخته ، واز این جهت چوب تراش را درودگر گویند. (از برهان ).
-
درود
لغتنامه دهخدا
درود. [ دُ ] (اِ) به معنی صلوات است که از خدای تعالی رحمت و از ملائکه استغفار و از انسان ستایش و دعا و از حیوانات دیگر تسبیح باشد. (برهان ) (از غیاث ) (از آنندراج ) (از جهانگیری ). با لفظ گفتن و فرستادن و رسیدن و رساندن و دادن مستعمل است . (آنندراج )...
-
درود
لغتنامه دهخدا
درود. [ دُ ] (اِ) نام روز پنجم از خمسه ٔ مسترقه ٔ سالهای ملکی . (برهان ) (جهانگیری ).
-
درود
لغتنامه دهخدا
درود. [ دُ ] (اِخ ) ایستگاه راه آهن لرستان (خط جنوب ) واقع در 467هزارگزی تهران . و رجوع به دورود شود.
-
درود
لغتنامه دهخدا
درود. [ دُ ] (مص مرخم ، اِمص )درو. درودن . بریدن زراعت . (از غیاث ). بریدن غله و علف . (از آنندراج ). درو کردن . (جهانگیری ). درو. درودن . درویدن . حصاد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ز ابر جودت ای بحر مقدس درود کشت ما را قطره ای بس . یحیی بن سیبک نیشابوری...
-
واژههای مشابه
-
هم درود
لغتنامه دهخدا
هم درود. [ هََ دُ] (ص مرکب ) دو تن که یکدیگر را درود گویند. دوست .- هم درود آمدن ؛ یکدیگر را خوش آمد گفتن : چو با یکدگر هم درود آمدندبه آن آب چشمه فرودآمدند.نظامی .
-
درود دادن
لغتنامه دهخدا
درود دادن . [ دُ دَ ] (مص مرکب ) سلام رساندن . نماز گزاردن . (ناظم الاطباء). تصلیة. (دهار). سلام کردن . درود رساندن . || درود گفتن . آفرین گفتن . تحیت گفتن : فریدون که بگذشت از اروندرودهمی داد تخت مهی را درود. فردوسی .بدادش یکایک درود و پیام از اسفند...
-
درود رساندن
لغتنامه دهخدا
درود رساندن . [ دُ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) ادای احترام کردن . نماز گزاردن . (ناظم الاطباء). || درود فرستادن . درود گفتن . آفرین گفتن . سلام رساندن : درودی رسانم به شاه جهان ز زال سپهبد گو پهلوان . فردوسی .درودی رسانم ز قیصر به شاه که جاوید باد این سر...
-
درود فرستادن
لغتنامه دهخدا
درود فرستادن . [ دُ ف ِ رِ دَ ] (مص مرکب ) نماز گزاردن . (ناظم الاطباء).تصلیة.(ترجمان القرآن جرجانی ). || درود رساندن .درود دادن . سلام و تحیت و آفرین رساندن : فرستم درود فرستاده اش گزین گزینان آزاده اش . فردوسی .سه دیگر بپیمود راه درازدرودش فرستاد و...
-
درود کار
لغتنامه دهخدا
درود کار. [ دُ ] (ص مرکب ) نجار. چوب تراش . (ناظم الاطباء). درودگر. درگر. و رجوع به درودگر شود.
-
درود کردن
لغتنامه دهخدا
درود کردن . [ دُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سلام رساندن . نماز گزاردن . (ناظم الاطباء). درود فرستادن . درود رساندن . تهنیت و آفرین کردن : پذیرفت گستهم و کردش درودکه بادی همیشه تو با کام و رود. فردوسی .- بدرود کردن ؛ وداع گفتن . وداع کردن : ملوک روزگار... چ...
-
درود گفتن
لغتنامه دهخدا
درود گفتن . [ دُ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) درود کردن . خداحافظ کردن . وداع کردن . (ناظم الاطباء). تصلیة. (از منتهی الارب ). || درود دادن . سلام کردن . دعای خیر گفتن . آفرین و تحیت گفتن : سوی طالقان آمد و مرورودسپهرش همی داد گفتی درود. فردوسی .همی خورد هرک...
-
کشت و درود
لغتنامه دهخدا
کشت و درود. [ ک ِ ت ُ دُ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) کشت و درو. کشت و برز. زرع . کشت . فلاحت .کشاورزی . عمل کاشتن و درو کردن . امور کشاورزی . رجوع به همین ترکیب و شواهد آن ذیل کشت شود : از ایران پراکنده شد هرکه بودنمانداندر آن بوم کشت و درود. فردوسی ...