کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دروای پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دروای
لغتنامه دهخدا
دروای . [ دَر ] (ص مرکب ) دروا. دروار. درواژ. افراشته و منصوب . (ناظم الاطباء). اندروای . || نگون . آویخته . (آنندراج ) (اوبهی ).- دروای بازی ؛ این کلمه بدین صورت در بازیهای «ریدک خوش آرزو» آمده است و ظاهراً مراد معلق زدن بر زمین است چنانکه پهلوانان...
-
دروای
لغتنامه دهخدا
دروای . [ دَرْ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دروا. درواژ. مایحتاج . ضروری . ناگُزِران . لازم . واجب . بایا : چو رامین دایه را دید اندر آن جای چو جان اندرخور و چون دیده دروای . (ویس و رامین ).ز دروای ما هرچه بایست نیزهمی داد خرم ز هر گونه چیز. اسدی .همه اجزا...
-
واژههای مشابه
-
دروای شدن
لغتنامه دهخدا
دروای شدن . [ دَرْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) برپا شدن .نصب شدن . افراخته شدن . منصوب گشتن . (ناظم الاطباء).- دروای شدن نره ؛ برخاسته شدن ذکر که به عربی نعوظ خوانند.
-
ساختمان دروای خسویه
لغتنامه دهخدا
ساختمان دروای خسویه . [ دَ خ ُ ی ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان خسویه ٔ بخش داراب شهرستان فسا واقع در 37 هزارگزی جنوب باختر داراب در کنار شوسه ٔ داراب به جهرم و لار، 32 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
-
ساختمان دروای میانده
لغتنامه دهخدا
ساختمان دروای میانده . [ دَ دِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان خسویه ٔ بخش داراب شهرستان فسا، واقع در 37 هزارگزی جنوب داراب و 3 هزارگزی راه شوسه ٔ داراب به جهرم و 37 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
-
جستوجو در متن
-
درواس
لغتنامه دهخدا
درواس . [ دَرْ] (اِ) دربایست و دروای است که ضروری و مایحتاج اند.(لغت محلی شوشتر، خطی ). و رجوع به دروای است شود.
-
درواه
لغتنامه دهخدا
درواه . [ دَرْ ] (ص مرکب ) دروای . دروا. درواژ. ضروری . (برهان ) (آنندراج ). لازم . واجب . مهم . (ناظم الاطباء).- درواه تر ؛ لازمتر. الزم . (ناظم الاطباء).|| سزاوار. شایسته . (ناظم الاطباء). و رجوع به دروا و دروار و دروای شود.
-
درواژ
لغتنامه دهخدا
درواژ. [ دَرْ ] (ص ، اِ) دروار. دروای . ضروری و مایحتاج . (برهان ) (آنندراج ). ضرورت و احتیاج . || لازم و واجب و مهم . || سزاواری . (ناظم الاطباء). || سرنگون . (برهان ) (آنندراج ). واژگون : از ابر نبینی که همی مرد به کوشش پرّنده فرود آرد بسته شده درو...
-
درواه
لغتنامه دهخدا
درواه . [ دَرْ ] (ص مرکب ) دروا. دروای . سرنگون . (برهان )(آنندراج ). معلق . اندروا. || حیران . (برهان ) (آنندراج ). سرگردان . متحیر. سرگشته : ز بیم آتش تیغش که برشود به فلک ستارگان همه در برج خویش درواهند.امیر معزی (از جهانگیری ).
-
دروا
لغتنامه دهخدا
دروا. [ دَرْ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دروای . چیزی ضروری و حاجت و مایحتاج . (برهان ) (از جهانگیری ). حاجت . (غیاث ). محتاج الیه . نیازی . دربا. دروایست . دربایست . بایسته . وایا. وایه . بایا.
-
خماهن گون
لغتنامه دهخدا
خماهن گون . [ خ ُ هََ ] (اِ مرکب ) کنایه از فلک باشد و آن را خرگاه لاجورد نیز خوانند. (انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) : این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت شد سکاهن پوش از دود دل دروای من .خاقانی (از آنندراج ).
-
دروا
لغتنامه دهخدا
دروا. [ دُرْ ] (ص ) دروای . درست و تحقیق . (برهان ) (اوبهی ). درست و راست و محقق . (ناظم الاطباء). راست . درست . (یادداشت مرحوم دهخدا). درواخ . دژواخ : یعقوب این فراست درواش دید گفتابر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم . خاقانی .|| برپا. سرپا. (یادداشت مرح...
-
وا
لغتنامه دهخدا
وا. (پسوند) مانند مزید مؤخر یا پساوند در آخر اسماء درآید بمعانی ذیل : اتصاف را رساند: پیشوا. پیشوایی . مروا. مرغوا.پیلوا (پیله وا). || مخفف وای از پهلوی وای و اوستایی وَیو به معنی باد: اندروا = اندروای = دروا = دروای ، لغةً به معنی در هوا و مجازاً س...