کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
درهمافزار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
درهم
لغتنامه دهخدا
درهم . [ دَ هََ ] (ص مرکب ) بی نظام و پریشان . (آنندراج ). بهم آمیخته . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). پریشان . (شرفنامه ٔ منیری ). مشوش و مغلق و مختلط و شوریده و پریشان و آمیخته . (ناظم الاطباء). ژولیده . آشفته . کاری درهم ، پوشیده . مشتبه . (یادداشت...
-
درهم
لغتنامه دهخدا
درهم . [ دِ هََ ] (اِخ ) ابن زید اوسی ، و نام او را درهم بن یزیدبن ضبیعه نیز نوشته اند از شعرای جاهلیت بود. رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 70 شود.
-
درهم
لغتنامه دهخدا
درهم . [ دِ هََ ] (اِخ ) خلیفه ٔ صالح مطوعی ، در ایام یعقوب لیث صفار. (از ابن اثیر ج 4 ص 702). از سرداران سیستان است . رجوع به درهم بن نصر و تاریخ ایران عباس اقبال شود.
-
درهم
لغتنامه دهخدا
درهم . [ دِ هََ ] (اِخ )ابن نصربن رافعبن لیث بن نصر سیار. از مطوعه ٔ سیستان بود. بعد از برادرش صالح بن نصر کنانی ریاست مطوعه را یافت و یعقوب لیث را سپهسالاری خویش داد اما بعد ازشجاعت یعقوب ترسید و درصدد کشتن او برآمد لیکن یعقوب از قصد او آگاه شد و در...
-
درهم
لغتنامه دهخدا
درهم . [ دِ هََ ](اِخ ) نام قبیله ای از اعراب . (از الانساب سمعانی ).
-
درهم
لغتنامه دهخدا
درهم . [ دِ هََ / هَِ ] (معرب ، اِ) دِرهام . دِرَم . مقیاسی برای پول . معرب از یونانی ، و آن پنجاه دانق است و امروزه بر مطلق پول اطلاق شود. (ازاقرب الموارد). فارسی معرب است . (از تاج العروس ). ده یک دینار بوده است . (از احیاء العلوم ج 4 ص 153). نام س...
-
درهم
لغتنامه دهخدا
درهم . [ دِ هَِ ] (ع اِ) مرغزار با درخت و بوستان با دیوار. (منتهی الارب ). حدیقه . (اقرب الموارد).
-
افزار
لغتنامه دهخدا
افزار. [ ] (اِخ ) محلی است بمساحت 62هزار گز در 15هزار گز از قریه ٔ نیم ده الی تنگه کلا و از من کنو الی کردل . حدود آن از شمال بلوک قیر و کارزین از مشرق جویم از جنوب خنج از مغرب محله اربعه است . هوایش گرم محصولاتش غلات ، پنبه ، برنج ، تنباکو، خرما و م...
-
افزار
لغتنامه دهخدا
افزار. [ اَ ] (اِ) کفش و پای افزار. (از آنندراج ) (برهان ) (هفت قلزم ). کفش . (از ناظم الاطباء). بمعنی کفش که پای افزار گویند. (جهانگیری ) : همو کلاه سری میدهد به تاجوران که از کلاه سلاطین به پایش افزار است . دهلوی . || بادبان کشتی . (برهان ) (آنندرا...
-
افزار
لغتنامه دهخدا
افزار. [اِ ] (ع مص ) پوسیدن و کهنه گردانیدن حله را. || پاره کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
-
گفتار درهم
لغتنامه دهخدا
گفتار درهم . [ گ ُ رِ دَ هََ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سخنان نامربوط. (آنندراج ).
-
درهم آمیختن
لغتنامه دهخدا
درهم آمیختن . [ دَ هََ ت َ ] (مص مرکب ) مخلوط کردن . ممزوج کردن . || مخلوط شدن . ممزوج شدن . املاس ؛ درهم آمیختن تاریکی . ملابسة؛ درهم آمیختن کار. (از منتهی الارب ). اعتکار؛ درهم آمیخته شدن تاریکی .
-
درهم افتادن
لغتنامه دهخدا
درهم افتادن . [ دَ هََ اُ دَ ] (مص مرکب ) در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن . (از ناظم الاطباء). || با هم درگیر شدن . در نبرد شدن : طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیرگشتند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436).از یمن ت...
-
درهم افکندن
لغتنامه دهخدا
درهم افکندن . [ دَ هََ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آمیختن . مخلوط کردن . ادغام . داخل یکدیگر کردن : صد هزار سلسله ٔ لطف درهم افکند تا نظاره را به منظر انیق در لجه ٔ عمیق کشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 330):سلق ، قطب ؛ درهم افکندن گوشه ٔ جوال را. (منتهی ال...
-
درهم برهم
لغتنامه دهخدا
درهم برهم . [ دَ هََ ب َ هََ ] (ص مرکب ) درهم و برهم . پریشان و بی نظام . (آنندراج ). در هرج و مرج افتاده و پریشان شده . (ناظم الاطباء). آشفته . مشوش . شلوغ پلوغ . ریخته پاشیده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || ویران و خراب . (ناظم الاطباء).