کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
درنگ دادن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
درنگ دادن
لغتنامه دهخدا
درنگ دادن . [ دِ رَ دَ ] (مص مرکب ) مهلت دادن . زمان دادن : چوضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمان درنگ . فردوسی .زمانه ندادش بر آن بر درنگ به دریا بس ایمن مشو از نهنگ . فردوسی .زمانه زمانی ندادش درنگ شد آن شاه هوشنگ با رای وهنگ . فردوسی .چو اسفند...
-
واژههای مشابه
-
درنگ آمدن
لغتنامه دهخدا
درنگ آمدن . [ دِ رَ م َ دَ ] (مص مرکب ) تأخیر کردن : ز کارش نیامد زمانی درنگ چنین باشد آن کو بود مرد جنگ . فردوسی . || ماندن . اقامت کردن . توقف کردن : به رفتن دو هفته درنگ آمدش تن آسان خراسان به چنگ آمدش . فردوسی .چو آباد جایی بچنگ آمدش برآسود و چن...
-
درنگ آوریدن
لغتنامه دهخدا
درنگ آوریدن . [ دِ رَ وَ دَ ] (مص مرکب ) درنگ آوردن . دست به دست کردن . به تأخیر و تعویق انداختن . || عمر کردن . دیر زیستن : درنگ آوریدی تو از کاهلی سبب پیری آمد وگر بددلی . فردوسی .رجوع به درنگ آوردن شود.
-
درنگ جستن
لغتنامه دهخدا
درنگ جستن . [ دِ رَ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) درنگ خواستن . مهلت طلبیدن . آسایش خواستن . فرصت جستن . فرصت نگاه داشتن . مماطله کردن . اهمال کردن . تأخیر خواستن : نیاساید و برنگردد ز جنگ ترا چاره در جنگ جستن درنگ . فردوسی .همان من ترا یار باشم به جنگ به رو...
-
درنگ خواستن
لغتنامه دهخدا
درنگ خواستن . [ دِ رَ خوا / خا ت َ ](مص مرکب ) مهلت خواستن . متارکه خواستن : گر ایدون که یک ماه خواهی درنگ زلشکر سواری نیاید به جنگ . فردوسی .اگر خواهی از من زمان و درنگ وگر جنگ خواهی بیارای جنگ .فردوسی .
-
درنگ ساختن
لغتنامه دهخدا
درنگ ساختن . [ دِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) تأخیر و تأنی کردن . مولیدن . کندی نمودن : چو سازی درنگ اندر این جای تنگ شود تنگ بر تو سرای درنگ . فردوسی .من اینک پس اندر چو باد دمان بیایم نسازم درنگ و زمان . فردوسی .سپهدار گفتا چه سازی درنگ بیارای رفتن پذیره...
-
درنگ شدن
لغتنامه دهخدا
درنگ شدن . [ دِ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تأخیر و توقف شدن . || زمان گرفتن . طول کشیدن . وقت صرف شدن . اًبطاء. (المصادر زوزنی ) : بشد گیو با آن سواران جنگ سه روز اندر این تاختن شد درنگ . فردوسی .دو هفته شد اندر سخنْشان درنگ بدان تا نباشد به بیداد جنگ ....
-
درنگ کنانیدن
لغتنامه دهخدا
درنگ کنانیدن . [ دِ رَ ک ُ دَ ] (مص مرکب ) وادار کردن به درنگ کردن . به درنگ واداشتن . الباث . (از منتهی الارب ). رجوع به درنگ شود.
-
درنگ نمودن
لغتنامه دهخدا
درنگ نمودن . [ دِ رَ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) درنگ کردن . تأخیر نمودن . کندی کردن . تری . تعریش . تفخذ. تهنید. مُعارّة. (منتهی الارب ): تعجس ؛ درنگ نمودن و بازایستادن . تقطی ؛ درنگ و تأخیر نمودن . مداومة؛ همیشه داشتن چیزی را و درنگ نمودن در ...
-
درنگ یافتن
لغتنامه دهخدا
درنگ یافتن . [ دِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) مهلت یافتن . زمان یافتن . فرصت بدست آوردن : فریبرز چون یافت یک مه درنگ به هر سو بیازید چون شیر چنگ . فردوسی . || دوام یافتن . ثبات یافتن . باقی ماندن : کنون آنکه آمد به پیشت بجنگ به گیتی نیابد فراوان درنگ .فردوسی...
-
درنگ آباد
لغتنامه دهخدا
درنگ آباد. [ دِ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان درزاب بخش حومه شهرستان مشهد واقع در 41 هزارگزی شمال باختری مشهد و 10 هزارگزی باختر راه مشهد به اراک . آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
درنگ پیشه
لغتنامه دهخدا
درنگ پیشه . [ دِ رَ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) درنگ کار. صبور و با استقامت . با تحمل و شکیبا. ثابت قدم : مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فرّ و شتابکار به کر. فرخی .شتابکارتر از باد وقت پاداشن درنگ پیشه تر از کوه وقت پادافراه .فرخی .
-
درنگ کار
لغتنامه دهخدا
درنگ کار. [ دِ رَ ] (ص مرکب ) درنگ کننده . بطی ءالعمل . (یادداشت مرحوم دهخدا). آهسته کار. کسی که در آن حال که به انجاح حاجت پردازد آهستگی و سستی ورزد و سپس بماند. (از منتهی الارب ، ذیل لثلاث ). بَطی ٔ. رَیِّث . زَیْحَنّة. عَنّان . لَثلاث . لَثلاثة. م...
-
درنگ کننده
لغتنامه دهخدا
درنگ کننده . [ دِ رَ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) تأخیر کننده . تأمل کننده . لابث (دهار). لَبِث . (منتهی الارب ). معوِّق . (منتهی الارب ). رجوع به درنگ کردن در تمام معانی شود.