کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
درنده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
درنده
لغتنامه دهخدا
درنده . [ دَ رَ / دَرْ رَ دَ / دِ ] (نف ) که دَرَد. آنکه دَرَد. که بدرد. پاره کننده . که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج ). نعت فاعلی از دریدن ، که از هم باز کردن و جدا کردن چیز متصلی است به قوت و بکمک ...
-
درنده
لغتنامه دهخدا
درنده . [ دَ رَ دَ ] (اِخ ) قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده ، و گویند اصل آن دارنده بوده ، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه ٔ معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می...
-
واژههای مشابه
-
درنده خو
لغتنامه دهخدا
درنده خو. [ دَ رَ دَ / دِ ] (ص مرکب ) که خوی درندگی دارد. که خوی او چون درندگان است . خونخوار. سبع.
-
درنده خوئی
لغتنامه دهخدا
درنده خوئی . [ دَ رَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) صفت و حالت درنده خو. دارای خویی چون درندگان بودن : اگر این درنده خوئی ز طبیعتت بمیردهمه عمر زنده باشی به روان آدمیت .سعدی .
-
چشم درنده
لغتنامه دهخدا
چشم درنده . [ چ َ / چ ِ دَ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) چشم دریده . (ناظم الاطباء). آنکه چشم را بدراند. رجوع به چشم دریده شود.
-
جستوجو در متن
-
درندگی
لغتنامه دهخدا
درندگی . [ دَ رَ دَ / دِ ] (حامص ) عمل درنده . حالت و صفت درنده . سبعیت . فروست . فروسیت . و رجوع به درنده و دریدن شود.
-
ضغیم
لغتنامه دهخدا
ضغیم . [ ض َ ] (ع ص ) گزنده و درنده . (آنندراج ).
-
تیزناخن
لغتنامه دهخدا
تیزناخن . [ خ ُ ] (ص مرکب ) تندچنگال و درنده و ژیان . (ناظم الاطباء).
-
گلادیاتور
لغتنامه دهخدا
گلادیاتور. [ گْلا / گ ِ تُرْ ] (فرانسوی ، اِ) کسی که در بازیهای سیرک چه با یک انسان و چه با یک حیوان درنده پیکار میکند.و این از آداب و رسوم مردم روم قدیم بوده است . غلامان و بردگان زندانی با نهایت قوت و قدرت در میدانهای عمومی با حیوانات درنده ای که ب...
-
سبعیت
لغتنامه دهخدا
سبعیت . [ س َ ب ُ عی ی َ ] (از ع ،مص جعلی ) درندگی ، و درنده شدن . (آنندراج ) (غیاث ).
-
هلیاع
لغتنامه دهخدا
هلیاع . [ هَِ ل ْ ] (ع اِ) درنده ای است خرد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || خارپشت نر. (منتهی الارب ).
-
هواس
لغتنامه دهخدا
هواس . [ هََوْ وا ] (ع ص ) گشن تیزشهوت . (منتهی الارب ). || شیر نیک درنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
جان در
لغتنامه دهخدا
جان در. [ دَ ](نف مرکب ) جلاد. (ناظم الاطباء). درنده ٔ جان . قاتل . کشنده . || جاندار. ذی روح . (ناظم الاطباء).