کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
درخشندگی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
درخشندگی
لغتنامه دهخدا
درخشندگی . [ دُ / دَ / دِ رَ ش َ دَ / دِ ] (حامص ) نور. روشنی . ضیا. (ناظم الاطباء). تابندگی . پرتوافکنی . بریق . بهاء. تشعشع. تلالؤ. لصیف : با درخشندگی چشم خوشت زهره وقت سحر نمی تابد. سعدی .دری السیف ؛ درخشندگی شمشیر و روشنی آن . (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
لصیف
لغتنامه دهخدا
لصیف . [ ل َ ] (ع اِمص ) درخشندگی . (منتهی الارب ).
-
حجال
لغتنامه دهخدا
حجال . [ ح َج ْ جا ] (ع اِ) بریق . درخشندگی . (منتهی الارب ).
-
رخشندگی
لغتنامه دهخدا
رخشندگی . [ رَ ش َ دَ / دِ ] (حامص ) حالت رخشنده . صفت رخشنده . روشنی و تاب و ضیا و درخشندگی . (ناظم الاطباء). رخشنده بودن . درخشندگی . روشنی . (فرهنگ فارسی معین ).
-
راعص
لغتنامه دهخدا
راعص . [ ع ِ ] (ع ص ) برق راعص ؛ برقی که لمعان و درخشندگی آن دارای تموج و حرکت است . (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد).
-
فروزندگی
لغتنامه دهخدا
فروزندگی . [ ف ُ زَ دَ /دِ ] (حامص ) روشنی و ضیاء و تابندگی و تابانی . (ناظم الاطباء). درخشندگی . فروزش . رجوع به فروزنده شود.
-
سندلوس
لغتنامه دهخدا
سندلوس . [ س َ دَ ] (اِ) ورقه ٔ نازک مس صیقلی که از دور درخشندگی طلا دارد. هرچه درخشندگی مصنوعی داشته اعم از مس و سرب با یک صفحه ٔ نازک - صاف که بدرخشد از دورمانند طلا. (از دزی ج 1 ص 693). رجوع به سندل شود.
-
تابندگی
لغتنامه دهخدا
تابندگی . [ ب َ دَ / دِ ] (حامص ) شعشعه . پرتوافشانی . برّاقی .برق . تلألؤ. درخشندگی : ستاره درآمد بتابندگی برآسود خلق از شتابندگی .نظامی .
-
ظلم
لغتنامه دهخدا
ظلم . [ ظَ ] (ع اِ) برف . || (اِمص ) آبداری و صفا و درخشندگی دندان که از شدت سپیدی به سیاهی زند همچون جوهر شمشیر. برق . بریق . ج ،ظلوم . || (اِخ ) نام شمشیر هذیل تغلبی .
-
صبح رو
لغتنامه دهخدا
صبح رو. [ ص ُ ] (ص مرکب ) سپیدرو. سپیدچهره . آنکه رخسارش در درخشندگی به صبح ماند : شب همه شب انتظار صبح رویی میرودکآن صباحت نیست این صبح جهان افروز را.سعدی .
-
تابناکی
لغتنامه دهخدا
تابناکی . (حامص مرکب ) درخشندگی . پرتو افشانی : خاکش ز شکوه تابناکی حاجتگه خلق شد ز پاکی . نظامی .مه و خورشید را برفرش خاکی ز جمعیت رسید این تابناکی .نظامی .
-
شفافی
لغتنامه دهخدا
شفافی . [ ش َف ْ فا ] (حامص )لطافت و نازکی و تنکی . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). || درخشندگی و تابناکی . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به شفاف شود.
-
مشعشعانه
لغتنامه دهخدا
مشعشعانه .[ م ُ ش َ ش َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) درخشان . بطور مشعشع. با درخشندگی : مشعشعانه پیشروی میکند. مشعشعانه عقب نشینی کرد. و رجوع به مشعشع، معنی اول شود.
-
رخشش
لغتنامه دهخدا
رخشش . [ رَ ش ِ ] (اِمص ) درخشش . رخشیدن . (ناظم الاطباء). عمل رخشیدن . صفت رخشیدن . رخشندگی . درخشندگی . تابناکی . تابندگی . تابش : به رخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. ؟ (از لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ).|| شعاع نور و پرتو ر...