کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دخمه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دخمه
لغتنامه دهخدا
دخمه . [ دَ م َ / م ِ ] (اِ) دخم . سردابه ای که جسد مردگان را در آنجا نهند. سردابه ٔ مردگان . (برهان ). سرداب برای مرده . خانه یا سردابه که اموات در آن نهند. مقبره . اطاق زیرزمینی که برای دفن میت بکار رود. ناؤوس . (حاشیه ٔ برهان قاطع). آن ته خانه که...
-
واژههای مشابه
-
دخمه ساختن
لغتنامه دهخدا
دخمه ساختن . [ دَ م َ / م ِ ت َ] (مص مرکب ) دخمه کردن . گورخانه ساختن : خبر شد که سام نریمان بمردورا دخمه سازد همی زال گرد. فردوسی .یکی دخمه از بهر او ساختند همه فرش دیبا در انداختند.فردوسی .
-
دخمه کردن
لغتنامه دهخدا
دخمه کردن . [ دَ م َ / م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دخمه ساختن . سرداب برای مردگان ساختن . مقبره ساختن . گورخانه بنا کردن : خروشان بشستش ز خاک نبردبر آیین شاهان یکی دخمه کرد. فردوسی .به آیین شاهان یکی دخمه کردچه از زرد وسرخ و چه از لاجورد. فردوسی .یکی دخم...
-
دخمه بان
لغتنامه دهخدا
دخمه بان . [ دَ م َ / م ِ ] (اِ مرکب )گوربان . نگهبان گورستان . نگهبان مقبره : در دخمه ٔ چرخ مردگانندزین جادوی دخمه بان مرا بس . خاقانی .بدرند از سماع دخمه ٔ چرخ سخره بر دخمه بان کنند همه . خاقانی .مأمون الرشید از خلفای عباسی به هدایت پیرمردی که خدم...
-
دخمه دان
لغتنامه دهخدا
دخمه دان . [ دَ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) دخمه گاه . شهر مقابر.
-
دخمه گاه
لغتنامه دهخدا
دخمه گاه . [ دَ م َ / م ِ] (اِ مرکب ) محل دخمه . مقبره . دخمه دان : که این قادسی دخمه گاه منست کفن جوشن و خون کلاه منست .فردوسی .بآیین کفن کردش و دخمه گاه وزآنجایگه رفت نزد سپاه .اسدی .
-
جستوجو در متن
-
دخم
لغتنامه دهخدا
دخم . [ دَ ] (اِ) دخمه . مقبره . سردابه که مرده را در آن جای دهند. (از برهان ). سردابه را گویند که مردگانرا در آنجا جای دهند. (جهانگیری ) : چنین گفت با من ستاره شمارکه رستم کند دخم سام سوار. اسدی .رجوع به دخمه شود.
-
عادات
لغتنامه دهخدا
عادات . (ع اِ) ج ِ عادة. رجوع به عادت و عادة شود : در این دخمه خفته ست شداد و عادکزو رنگ و رونق گرفت این سواد. نظامی .برانداختم دخمه ٔ عاد راگشادم در قصر شداد را. نظامی .و رجوع به عاد شود.
-
فلخمه
لغتنامه دهخدا
فلخمه . [ ف َ خ َ م َ / م ِ ] (اِ) فلخم . (فرهنگ فارسی معین ). مشته ٔ حلاجان . || دخمه و مقبره و گورخانه ٔ گبران . (برهان ). ظاهراً مصحف دخمه است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || قفل . (برهان ). رجوع به فلخم شود.
-
پهلوگه
لغتنامه دهخدا
پهلوگه . [ پ َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) کنار. جنب : پهلوگه دخمه را گشادنددر پهلو لیلیش نهادند.نظامی .
-
گورابه
لغتنامه دهخدا
گورابه . [ ب َ ] (اِخ ) نام موضعی است که دخمه ٔ پدران رستم در آنجاست . (برهان ) (از رشیدی ) : زبهر پدر زال با سوگ و دردبه گورابه اندر همی دخمه کرد. فردوسی (از رشیدی و جهانگیری ).به گورابه آنگه نهادند روی همه راه شادان و پرگفت وگوی . فردوسی .بنه برنها...
-
نساکده
لغتنامه دهخدا
نساکده . [ ن ِ ک َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) خانه ٔ مخصوص که ایرانیان [ زردشتی ] مرده را پیش از حمل به دخمه موقتاً در آن می نهاده اند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به نسا شود.
-
قاق
لغتنامه دهخدا
قاق . (ع ص ) مرد نیک دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردم دراز و باریک و لاغر را گویند : مجوس مرده ام از بس که قاق گشته تنم که خانه دخمه نما گشت و من مجوس نما.نادم گیلانی (از آنندراج ).