کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دح
لغتنامه دهخدا
دح . [ دَح ح ] (ع مص ) پهن کردن چیزی در زمین .(منتهی الارب ). چیزی در زیر خاک کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || آرمیدن با زن . گرد آمدن با زن .(از منتهی الارب ). || گردنی زدن . (منتهی الارب ). قفا زدن . || یقال دحاً محاً؛ ای دعها معها. (منتهی الارب ). ...
-
واژههای همآوا
-
ده
لغتنامه دهخدا
ده . [ دَ هِن ْ ] (ع ص ) رجل دَه ، مرد زیرک . (منتهی الارب ). || تیزفهم . (منتهی الارب ).
-
ده
لغتنامه دهخدا
ده . [ دَه ْ ] (عدد، ص ، اِ) عشره . (از برهان ). عدد معروف و داه مشبع آن است و های آن با آنکه ملفوظاست گاهی مختفی نیز آید. (از آنندراج ). عشر. داه . دوپنج . نصف بیست . نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «10» و در حساب جمل «ی » باشد. (یادداشت مؤلف ) : ز ده ...
-
ده
لغتنامه دهخدا
ده . [ دِ ] (صوت ) به کسر دال و های مخفی کلمه ٔ تعجب و استفهام انکاری است : وه ! عجب ! چرا چنین کنی ؟! آیا راستی چنین است ؟؛ ده برو.ده زود باش . (یادداشت مؤلف ). رجوع به د [ دِ ] در همین لغت نامه و فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده شود.
-
ده
لغتنامه دهخدا
ده . [ دِ ه ْ ] (ماده ٔ مضارع دادن )ریشه یا ماده ٔ مضارع فعل (دهیدن = دادن ) که در ترکیب با کلمه ٔ دیگر معنی نعت فاعلی دهد. چون : آب ده . بارده . بازده . عشوه ده . فرمانده . نان ده . نان بده . روزی ده . مژده ده . رشوه ده . شیرده . میوه ده . محصول ده ...
-
ده
لغتنامه دهخدا
ده . [ دِه ْ ] (اِ) قریه . (شرفنامه ٔ منیری ) (مهذب الاسماء). قریه و با یاء نیز به صورت دیه آمده . (از غیاث ). دَیْه ْ (درتداول مردم قزوین ) و در کتب نثر قدیم صورت دیه بیشتر آمده است . واحد کوچکی از محل سکنای جوامع که واحد بزرگتر آن شهر و متوسط آن شه...
-
ده
لغتنامه دهخدا
ده . [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی شهرستان سراوان . سکنه ٔ آن 250 تن است . آب آن از قنات .راه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
جستوجو در متن
-
دحدح
لغتنامه دهخدا
دحدح . [ دَ دَ ] (ع اِ صوت ) یقال للمقر «دِح دِح » و دح دح [ دحِن دحِن ] ای اقررت فاسکت . (منتهی الارب ). هرگاه خواهند که کسی را از حرف زدن و تکلم بازدارند این کلمات را استعمال نمایند. (آنندراج ).
-
حدحة
لغتنامه دهخدا
حدحة. [ ح ُ دُح ْ ح َ ] (ع ص ) امراءة حدحة؛ زنی کوتاه بالا. (منتهی الارب ).
-
دحاب
لغتنامه دهخدا
دحاب . [ دُ ] (ع مص ) دحب .آرمیدن با زن . گرد آمدن با زن . دح . (منتهی الارب ).
-
دحی
لغتنامه دهخدا
دحی . [ دَح ْی ْ ] (ع مص ) گستردن چیزی را. (از منتهی الارب ). گسترانیدن . || راندن شتران را. (منتهی الارب ).
-
ابودحیه
لغتنامه دهخدا
ابودحیه . [ اَ دِح ْ ی َ ] (اِخ ) حوشب بن عقیل . محدث است و ابوداود سلیمان بن حرب از او روایت کند.
-
تدحی
لغتنامه دهخدا
تدحی . [ ت َ دَح ْ حی ] (ع مص ) (از «دح ی ») وارفتن بهر طرف . (منتهی الارب ). تبسط. (المنجد) (اقرب الموارد) (متن اللغه ) (تاج العروس ). یقال : نام فلان فتدحی ؛ ای اضطجع فی سعة من الارض . (تاج العروس ).