کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دبدبه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دبدبه
لغتنامه دهخدا
دبدبه . [ دَ دَ ب َ ] (ع اِ) بَردابرد. بزرگی و اظهار جاه و عظمت و شکوه . (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). آوازه . سرافرازی . نشانه ٔ عظمت و جلال . جاه و هیأت و بزرگی . (غیاث اللغات ) : شش هفت هزار ساله بوده کاین دبدبه را ج...
-
واژههای مشابه
-
دبدبة
لغتنامه دهخدا
دبدبة. [ دَ دَ ب َ ] (ع اِ) هر آواز که به آواز برخوردن سم بر زمین سخت ماند. || ماست که بر آن شیر دوشند. || شیر نیک سطبر. (ازمنتهی الارب ). || هیاهو. (دزی ج 1 ص 422).
-
دبدبه زدن
لغتنامه دهخدا
دبدبه زدن . [ دَ دَ ب َ / ب ِ زَ دَ] (مص مرکب ) طبل زدن . دهل و نقاره زدن . طبلک زدن .- دبدبه ٔ بندگی زدن ؛ آشکارا و برملا اظهار بندگی کردن : با فلک آن دم که نشینی به خوان پیش من افکن قدری استخوان کآخر لاف سگیت میزنم دبدبه ٔ بندگیت میزنم . نظامی .- ...
-
دبدبه زن
لغتنامه دهخدا
دبدبه زن . [ دَ دَ ب َ / ب ِ زَ ] (نف مرکب ) طبل زن . نقاره زن . دهل زن . طبلک زن : سلطان را بر این حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است به صلت لشکر را و احرار و شعرا را تا بوقی و دبدبه زن را و مسخره را باید پس ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 59). هیچ مذ...
-
جستوجو در متن
-
مملکة
لغتنامه دهخدا
مملکة. [ م َ ل ِ / ل ُ ک َ ] (ع اِ) فر و دبدبه ٔ پادشاهی . (ناظم الاطباء). || موضع پادشاه یامواضعی که در ملک پادشاه باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || میانه ٔ کشور . ج ، ممالک ، ممالیک . (ناظم الاطباء).
-
بازشنیدن
لغتنامه دهخدا
بازشنیدن . [ ش ِ دَ ] (مص مرکب ) شنیدن : هرگز جماعتی که شنیدند سرعشق نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند. سعدی (بدایع).تا بار دگر دبدبه ٔ کوس بشارت وآواز درای شتران بازشنیدیم . سعدی (طیبات ).و رجوع به شنیدن شود.
-
خفقان کردن
لغتنامه دهخدا
خفقان کردن . [ خ َ ف َ ک َ دَ ](مص مرکب ) دل به طپش افتادن . طپیدن دل : زنهار از آن دبدبه ٔ کوس رحیلت چون رایت منصور چه دلها خفقان کرد.سعدی (غزلیات ).
-
خوشخطی
لغتنامه دهخدا
خوشخطی . [ خوَش ْ /خُش ْ خ َطْ طی / خ َ ] (حامص مرکب ) خوشنویسی . خط نیکوداشتن . || زیبایی . خوش صورتی : دبدبه ٔ خوشخطیم شد بلندزلزله در گور عماد افکند.(یادداشت مؤلف ).
-
دبادب
لغتنامه دهخدا
دبادب . [ دَ دِ ] (ع اِ) ج ِ دبدبه : در مغزش خواب پیش از شروق شعله ٔ آفتاب از دبادب مواکب سلطان در حوالی قصر خویش بی آرام گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 336).
-
کش و فش
لغتنامه دهخدا
کش و فش . [ ک َ ش ُ /ک َش ْ ش ُ ف َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) کر و فر. دبدبه وجاه و جلال . شأن و تجمل . (از آنندراج ) : ما مرید جبه ودستار و کش و فش نه ایم نیست واعظ جز نبی و آل پاکش پیر ما. واعظ (از آنندراج ).|| (اِ صوت ) خش و خش . خش و فش .
-
کبکبه
لغتنامه دهخدا
کبکبه . [ ک َ ک َ ب َ / ب ِ ] (اِ) صدای پای ستوران و شتران و آدمیان باشد به طریق اجتماع . (برهان ) (آنندراج ). آواز پای ستوران و چارپایان و آدمیان به گروه . (یادداشت مؤلف ). و گویا مأخوذ از کبکبه ٔ عربی است و یا بالعکس . || (در تداول فارسی ) سواران...
-
کاسه گری
لغتنامه دهخدا
کاسه گری . [ س َ / س ِ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل کاسه گر. ساختن کاسه و طبق . قداحه . (منتهی الارب ).- فوت کاسه گری ؛ کنایه از وارد بودن به دقایق یک عمل . آگاهی از پیچ و خم یک کار و نکات باریکتر از موی آن داشتن . || سرودن و نواختن کاسه گر (نوایی ا...
-
خدیجةالست
لغتنامه دهخدا
خدیجةالست . [ خ َ ج َ تُس ْ س ِت ْ ت ْ ] (اِخ ) وی دختر مستعصم باﷲ خلیفه ٔ عباسی است و اعراب در سیاق خود او را «ست خدیجه » می گویند. مستعصم باﷲ آخرین خلیفه ای است از خلفای بنی عباس که در 656 هَ .ق . بحکم هلاکوخان مقتول گردید. اما دختر خلیفه «ست خدیجه...