کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دباغی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دباغی
لغتنامه دهخدا
دباغی . [ دَب ْ با ] (حامص ) آشگری . دباغت . دباغت پوست . پیراهیدن پوست . پیراهش پوست . پیراستن پوست . دبغ. (منتهی الارب ).
-
واژههای مشابه
-
دباغی کردن
لغتنامه دهخدا
دباغی کردن . [ دَب ْ با ک َ دَ ] (مص مرکب ) دباغت . دباغة. عمل و صفت پیراستن پوست . آش نهادن پوست .
-
جستوجو در متن
-
نامدبوغ
لغتنامه دهخدا
نامدبوغ . [ م َ ] (ص مرکب ) دباغی ناشده . مقابل مدبوغ .
-
آفقه
لغتنامه دهخدا
آفقه . [ ف ِ ق َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث آفق . || ج ِ افیق . پوستهای دباغی شده . پوستهای نیم پیراسته .
-
مدبوغ
لغتنامه دهخدا
مدبوغ . [ م َ ] (ع ص ) جلد مدبوغ ؛ پوست پیراسته . (مهذب الاسماء). دباغت یافته . دباغی شده . دبیغ. (از متن اللغة).
-
بهیر
لغتنامه دهخدا
بهیر. [ ب َ ] (اِ) ثمر درختی در هند که در دباغی و صباغی بکارمی برند. (ناظم الاطباء). ثمر هلیله . هلیلج . حلیله .
-
تروژیلو
لغتنامه دهخدا
تروژیلو. [ تْرو ژیل ْ ل ُ ] (اِخ ) شهری است در پِرو که 62200 تن سکنه و معادن مس و کارخانه های دباغی دارد.
-
جرنیط
لغتنامه دهخدا
جرنیط. [ ج َ ن َ ] (اِ) یک قسم عطر (غالیه )است که در وقت دباغی چرم به کار میرود. (از دزی ).
-
دباغت کردن
لغتنامه دهخدا
دباغت کردن . [ دِ غ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست پیراستن . رجوع به دباغت و دباغی شود.
-
میشین
لغتنامه دهخدا
میشین . (ص نسبی ) منسوب به میش . (ناظم الاطباء). آنچه به میش (گوسپند) نسبت دارد. میشی . || پوست میش دباغی شده . (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 366). چرم دباغت داده ٔ گوسفند. (آنندراج ). میشَن . چرم دباغی شده ٔ پست . (از یادداشت مؤلف ). || شهلا. (د...
-
گورون
لغتنامه دهخدا
گورون . [ گ ُ رُن ْ ] (اِخ ) مرکز بخش ماین از ناحیه ٔ ماین (در فرانسه ) که 2200 تن جمعیت دارد. این بخش دباغی و جوراب بافی و کفش سازی دارد.
-
دبغ
لغتنامه دهخدا
دبغ. [ دِ ] (ع اِ) آنچه به وی پوست پیرایند. (منتهی الارب ). آنچه بدان پوست پیرایند یعنی دباغی کنند پوست را. آنچه بدان پوست نرم کنند پیراستن را. دِبغَة.
-
بشیمه
لغتنامه دهخدا
بشیمه . [ ب َ م َ / م ِ ] (اِ) بشمه . بشم . چرم نادباغت داده . (آنندراج ). پوست دباغی نشده . (ناظم الاطباء). ظاهراً لهجه ای است از بشمه . رجوع به بشمه شود.