کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دأل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دأل
لغتنامه دهخدا
دأل . [ دَءْ ] (ع اِ) گرگ . (منتهی الارب ). || ابن آوی . (اقرب الموارد). شغال .
-
دأل
لغتنامه دهخدا
دأل . [ دَءْ / دَ ءَ ] (ع مص ) رفتن به رفتار دألی . آهسته رفتن . نرم دویدن . دألی . (منتهی الارب ).
-
دأل
لغتنامه دهخدا
دأل . [ دَءَ ] (ع مص ) فریفتن کسی را. (منتهی الارب ). فریفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). دألان . (منتهی الارب ).
-
واژههای مشابه
-
دال
لغتنامه دهخدا
دال . (اِ) پرنده ٔ شکاری که آنرا عقاب نیز گویند. (از غیاث ). قسمی کرگس لاشخوار. لاشخوار. پرنده ای که پر او را بر تیر نصب کنند و بعربی عقاب گویند. (برهان ). عقاب سیاه بزرگ که پر او را بر تیر نصب کنند. (ناظم الاطباء). دال را در فرهنگهای فارسی عقاب گرفت...
-
دال
لغتنامه دهخدا
دال . (اِخ ) یاداللف نام نهری در سوئد. و آن از کوه دورفین سرچشمه گیرد و پس از طی پانصدهزار گز به خلیج بوتینا ریزد.آنرا آبشارهای بس زیباست . (از قاموس الاعلام ترکی ).
-
دال
لغتنامه دهخدا
دال . (حرف ، اِ) د. نام حرف دهم از الفبای فارسی وهشتم از الفبای عرب و در حساب جمل نماینده ٔ عدد چهار و در حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد ده است و باصطلاح تقویم علامت ستاره ٔ عطارد نیز هست . (آنندراج ). رفیق ذال و پیش از حرف ذال آید و پس از حرف خاء : که دا...
-
دال
لغتنامه دهخدا
دال . (ع ص ) زن فربه و سمین . زن فربه . (مهذب الاسماء) (دهار). || ج ِ دالة،شهرت . (منتهی الارب ).
-
دال
لغتنامه دهخدا
دال . [دال ل ] (ع ص ، اِ) دلالت کننده . مقابل مدلول . ره نماینده . دلالت کننده بر چیزی . (غیاث ). هادی . راهنما. رهنما.نشان دهنده . خفیر. قلاوز. راه نماینده . دلیل کننده . بازو راه بر. (مهذب الاسماء). (باز براه بر). || (اصطلاح منطق ) امری که بوسیله ٔ...
-
دشت دال
لغتنامه دهخدا
دشت دال . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان و بخش سیمکان شهرستان جهرم . سکنه ٔ آن 172 تن . آب آن از رودخانه ٔ قره آغاج . محصول آنجا غلات ، خرما، مرکبات و برنج . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
-
دال بودن
لغتنامه دهخدا
دال بودن . [ دال ل دَ ] (مص مرکب ) دلالت داشتن بر. هدایت داشتن بر. رهنمون بودن بر.
-
دال طبان
لغتنامه دهخدا
دال طبان . [ ] (اِخ ) مصطفی پاشا. رجوع به مصطفی پاشا و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
-
دال گشتن
لغتنامه دهخدا
دال گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) بشکل حرف دال درآمدن . خمیدن . خم شدن . خم پذیرفتن چیزی راست .- دال گشتن الف ؛ خم گرفتن آن . بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف :زمان چیست بنگر چرا سال گشت الف نقطه چون بود و چون دال گشت .اسدی .
-
دال برجی
لغتنامه دهخدا
دال برجی . [ ](اِ) غلیواژ. (اوبهی ). امّا جای دیگر بنظر نرسید.
-
دال پرنیان
لغتنامه دهخدا
دال پرنیان . [ پ َ ] (اِ) دارپرنیان و چوب بقم . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ص 1421). رجوع به دار پرنیان شود.