کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
صاحب گناه
لغتنامه دهخدا
صاحب گناه . [ ح ِ گ ُ ] (ص مرکب ) گناهکار. مذنب : به داور داور فریادخواهان به یارب یارب صاحب گناهان .نظامی .
-
بیداور
لغتنامه دهخدا
بیداور. [ وَ ] (ص مرکب ) (از: بی + داور) بدون قاضی و دادرس : چاره ٔ ما ساز که بیداوریم گر تو برانی به که روی آوریم ؟ نظامی .و رجوع به داور شود.
-
داد پاک
لغتنامه دهخدا
داد پاک . [ دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عادل کامل . آنکه براستی دادگر است : بمالید پس خانگی رخ بخاک همی گفت کای داور دادپاک . فردوسی .بغلطید بر پیش یزدان بخاک همی گفت کای داور دادپاک . فردوسی .همی گفت کای داور دادپاک یکی بنده ام دل پر از ترس و باک ....
-
دادر
لغتنامه دهخدا
دادر. [ دَ ] (اِخ ) نام خدای عزوجل .|| داور. دادگر.
-
دینا
لغتنامه دهخدا
دینا. (اِ) داور. || داوری . || فتوی نوشتن . (برهان ) (آنندراج ).
-
درغش
لغتنامه دهخدا
درغش . [ دَ غ َ ] (اِخ ) نام موضعی به شهر داور سیستان . (یادداشت مرحوم دهخدا) : شهری است [ به حدود خراسان ] از زمین داور و ثغر است بر روی غور. و اندر درغش زعفران روید بسیار وپیوسته است به ناحیت درمشان بُست . (حدود العالم ).
-
داوری افتادن
لغتنامه دهخدا
داوری افتادن . [ وَ اُ دَ ] (مص مرکب ) داوری واقع شدن . منازعه بپا شدن . داوری خاستن . رجوع به داوری شود : پیش داوربردم او را فتنه شد داور بروتا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا.نظامی (از آنندراج ).
-
حجر
لغتنامه دهخدا
حجر. [ ح ِ ] (ع مص ) بازداشتن کسی را از تصرف در مال خویش ، چونانکه داور دیوانه و نابالغ را. (غیاث ). و رجوع به حَجر مصدر شود.
-
رفری
لغتنامه دهخدا
رفری . [ رِ ف ِ ] (انگلیسی ، اِ) داور بازی هایی که مقررات معینی دارند مانند تنیس ، فوتبال ، والیبال . (فرهنگ فارسی معین ).
-
پاشلنک
لغتنامه دهخدا
پاشلنک . (اِخ ) قلعه ای بزمین داور. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 274 شود.
-
داتوبر
لغتنامه دهخدا
داتوبر. [ ب َ ] (اِ مرکب ) کلمه ٔ پهلوی است به معنی دادور. داور. دادرس . (برهان ).
-
دادکار
لغتنامه دهخدا
دادکار. (ص مرکب ) که کار وی عدالت باشد. که عدالت پیشه دارد : که پاکست آن داور دادکارکه مربندگان را کند شهریار.شمسی (یوسف و زلیخا).
-
داوری دار
لغتنامه دهخدا
داوری دار. [ وَ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ داوری . داوری کننده . || (اِخ ) خدای متعال . رجوع به داور و نیز رجوع به داوری شود.
-
داد راست
لغتنامه دهخدا
داد راست . [ دْ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حاکم بحق . داور عادل . عادل براستی . (برهان ) : بگفت این و از دیده آواز خاست که ای شاه نیک اختر دادراست . فردوسی .وزیر خردمند برپای خاست چنین گفت کای داور دادراست . فردوسی .چو آواز بشنید برپای خاست چنین ...
-
زور
لغتنامه دهخدا
زور. (اِخ ) بتی در بلاد داور از دیار سند که از زر مرصع به جواهر بوده است . (از معجم البلدان ). || بتی بوده است عرب را. رجوع به بت و زون شود.