کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دال من پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
قاف و دال
لغتنامه دهخدا
قاف و دال . [ ف ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) علامت اختصاری قول و دلیل . قول و دلیل . || مزخرف . هرزه . || هرزه گوئی . || هرزه کاری . || طمطراق . کش و فش . (برهان ) (ناظم الاطباء).
-
الف و دال و میم
لغتنامه دهخدا
الف و دال و میم . [ اَ ل ِ ف ُ ل ُ ] (اِخ ) یا الف دال میم ، کنایه ازآدم علیه السلام است . (هفت قلزم ). رجوع به الف شود.
-
جستوجو در متن
-
ادل
لغتنامه دهخدا
ادل . [ اَ دَل ل ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از دلالت . دلیلتر و رهنماتر. (غیاث اللغات ). دال تر. راه نماینده تر. رساتر در دلالت .- امثال :ادل ّ من حُنَیْف الحناتم و من دُعَیمیص الرمل .
-
افلس
لغتنامه دهخدا
افلس . [ اَ ل َ ] (ع ن تف ) مفلس تر. (ناظم الاطباء). - امثال : افلس من ابن المذلق (با دال معجمه و مهمله )؛ و او مردی از بنی عبدشمس بود که خود و اجدادش به افلاس معروف بودند. افلس من ذج . (از مجمع الامثال میدانی ). افلس من ضارب لحف استه . افلس من ...
-
ابوحسان
لغتنامه دهخدا
ابوحسان . [ اَ ح َس ْ سا ] (ع اِ مرکب ) عقاب . (المزهر). ابوالحجاج . آله . دال من . ججا. شغواء. شهباز. شاهباز. کامیر. لخواء. || روغن . (مهذب الاسماء).
-
آله
لغتنامه دهخدا
آله . [ ل ُه ْ ] (اِ)عقاب . (مهذب الاسماء). خداریه . شقواء. ابوالهیثم . بوالهیثم . دال من . ججا. زمج . و کلمه ٔ اَلَموت را گویند در اصل مرکب از آله به معنی عقاب و آموت آشیان است .
-
تشریذ
لغتنامه دهخدا
تشریذ. [ ت َ ] (ع مص ) رانده و رمیده گردانیدن و پریشان و متفرق ساختن و منه : فشرذبهم من خلفهم فی قراءة الاغمش ، و ابن جنی گوید ترکیب «ش ر ذ» را در کتب لغت ندیده و «ذال » باید بدل از «دال » باشد. (منتهی الارب ). و رجوع به تشرید شود.
-
طریاق
لغتنامه دهخدا
طریاق . [ طِرْ ] (معرب ، اِ) تریاق است وزناً و معناً. (منتهی الارب ) (آنندراج ). طراق . (منتهی الارب ). به فارسی تریاک گویند. (فهرست مخزن الادویه ). جوالیقی گوید: لغتی است در دریاق (که در حرف دال ذکر شد). و نیز در حرف دال آورده : دریاق لغتی است در تر...
-
جدری
لغتنامه دهخدا
جدری . [ ج ُ دَ ] (ع اِ) آبله و چیچک .(ناظم الاطباء). جَدری و جَدَری . (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). ماهه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به جدری شود. فی الحدیث : «الکماةُ جدری الارض » شبهها به لظهورها من بطن الارض کما یظهر الجدری من باطن الجلد و اراد به ...
-
اختصاص
لغتنامه دهخدا
اختصاص . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خاص کردن به . تخصیص . خاص گردانیدن بچیزی . ویژه کردن به . انفراد. اغتزاز : و اختصه بالطرایق الرضیة. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299). || خاص گردیدن . یگانه و خاص شدن . || وابسته و خاص شدن . || تفضیل . گزیده کردن . بگزیدن . || بر...
-
لذت
لغتنامه دهخدا
لذت . [ ل َذْ ذَ ] (ع اِ) طلی . (منتهی الارب ). خوشی . مقابل الم . ادراک ملائم من حیث هو ملائم . (بحر الجواهر). ادراک لذت ؛ ادراک ملائم است یعنی حالی که تن مردم را موافق باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به الم شود. جرجانی در تعریفات آرد: ادراک الملا...
-
غذوی
لغتنامه دهخدا
غذوی . [ غ َ ذَ وی ی ] (ع اِ) غدوی (به دال ) است در همه ٔ معانی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). هر آنچه در شکم حوامل باشد یااینکه به گوسفند اختصاص دارد. ابن اعرابی گوید: غذوی ، بهم و هر حیوانی است که تغذیه می شود. و نیز گوید: مردی اعرابی از بلهجیم ب...
-
ذوالشرفات
لغتنامه دهخدا
ذوالشرفات . [ ذُش ْ ش ُ رُ ] (اِخ ) (قصر...) صاحب مجمل التواریخ والقصص گوید: ذکر ایشان که در این عهد بر دیار عرب فرمان دادند. حمزه ٔ اصفهانی در تاریخ گوید که چند مرزبان بر دیار عرب از پارسیان فرمان دادند پراکنده ، کسانی را که به یمن ذکر کرده شد و دیگ...
-
نرم دست
لغتنامه دهخدا
نرم دست . [ ن َ دَ ] (اِ مرکب ) نوعی از پارچه و جامه ٔ تنک و ملایم است که آن را به شیرازی نرمه گویند. (برهان قاطع) (از فرهنگ نظام ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جامه و پارچه ٔ تنک نازکی است که نرمه هم گویند. (فرهنگ خطی ) : چو دال شرب سفید است و نرم دست...
-
وه
لغتنامه دهخدا
وه . [ وَه ْ ] (صوت ) کلمه ای است که در محل تحسین گویند، و آن را مکرر نیز کنند. (از انجمن آرا) (آنندراج ). کلمه ای است که در محل انتعاش طبیعت به طریق تحسین گویند. (برهان ). کلمه ٔ تعجب و تحسین و افسوس . (غیاث اللغات ). کلمه ای است دال بر تحسین و تعجب...