کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دار رزین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دار رزین
لغتنامه دهخدا
دار رزین . [ رُ رَ ] (اِخ ) نام جایی است در سیستان . والرهنی میگوید در کرمان است . (معجم البلدان ).
-
واژههای مشابه
-
عرق دار
لغتنامه دهخدا
عرق دار. [ ع َ رَ ] (نف مرکب ) عرق دارنده .دارای عرق . (ناظم الاطباء). کسی که عرق کرده باشد. دارای عرق . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه خوی کرده است . (از یادداشت مرحوم دهخدا). که بر اندام خوی آورده باشد. || (ق مرکب ) در حالت عرق . (ناظم الاطباء). در حال ...
-
طیلسان دار
لغتنامه دهخدا
طیلسان دار. [ طَ / طِ ل َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از پیر و مرشد : طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن خانقه داران جان بودند آنجا جامه در.سنائی .
-
عهده دار
لغتنامه دهخدا
عهده دار. [ ع ُ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آنکه امری را بگردن گرفته است . (فرهنگ فارسی معین ). متعهد. متولی . پذیرفتار. پذرفتار. متقبل . || صاحب شغل و دارای مأموریت و صاحب منصب و سرکار. (ناظم الاطباء). || معاهده کننده و جمعکننده و جمعدار. || ضمانت کننده ٔ...
-
عیال دار
لغتنامه دهخدا
عیال دار. (نف مرکب ) کسی که دارای زن و فرزند و اهل و عیال باشد. (ناظم الاطباء). عیالبار. عیالوار. معیل .
-
عیب دار
لغتنامه دهخدا
عیب دار. [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیب دارنده . معیوب و دارای عیب . (ناظم الاطباء) : که تو هم عیب دار و عیبناکی خدا را شد سزا از عیب پاکی . ناصرخسرو.عیب نمایی مکن آیینه وارتا نشوی از نفسی عیب دار.نظامی .
-
کبی دار
لغتنامه دهخدا
کبی دار. [ ک َ ] (نف مرکب ) نگاه دارنده ٔ کبی . قَرّاد. (یادداشت مؤلف ). کپی دار.
-
کمین دار
لغتنامه دهخدا
کمین دار. [ ک َ ] (نف مرکب )کمین ساز. آنکه در کمین نشیند. (آنندراج ). کمین آور. (ناظم الاطباء). کمین کننده . (فرهنگ فارسی معین ). آن دسته از لشکری که در کمین نشسته است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمین آور و کمین کننده شود.
-
کلغی دار
لغتنامه دهخدا
کلغی دار. [ ک َ ] (نف مرکب ) کاکلی . قنبرانی . قنبرانیة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): دجاجة قنبرانیة؛ ماکیان کلغی دار. (منتهی الارب ). و رجوع به کلغی شود.
-
کلنگ دار
لغتنامه دهخدا
کلنگ دار. [ ک ُ ل َ ] (نف مرکب ) کسی است که کارش کلنگ داری است و با کلنگ کار می کند و زمین را می کند. (آنندراج ذیل کلنگ ).آنکه کلنگ بکار برد. کلندگر. (فرهنگ فارسی معین ). کلنددار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مرد بیل دار و کلنگ دار جهت کار قلعه بر...
-
کله دار
لغتنامه دهخدا
کله دار. [ ک َل ْ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) در تداول عامه ، آدم مدبر و تیزهوش و فطن و سریعالانتقال وبا ذوق و ادراک . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
-
کله دار
لغتنامه دهخدا
کله دار. [ ک ُ ل َه ْ ] (نف مرکب ) کنایه از پادشاه جبار است . (برهان ) (آنندراج ). پادشاه جبار و غالب و پیروز. (ناظم الاطباء). پادشاه صاحب جاه . (فرهنگ فارسی معین ). تاجدار. که حشمت و جاه و مقام دارد : سر میفراز تا کله داران سرت بی مغز چون کله نکنند....
-
گله دار
لغتنامه دهخدا
گله دار. [ گ َ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای نه گانه ٔ بخش کنگان شهرستان بوشهر که حدود و مشخصات آن بشرح زیر است : از شمال به دهستان علامرودشت ، از جنوب به دهستانهای ثلاث و مالکی و آل حرم و تمیمی ، از باختر به دهستانهای جم و ثلاث و از خاور ب...
-
گله دار
لغتنامه دهخدا
گله دار. [ گ َ ل َ / ل ِ / گ َل ْ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ گله . آنکه گله را محافظت کند : گله دار و چوپان همه کشته شدسر بخت ایرانیان گشته شد. فردوسی .آنکه گوسفندها را نگاهداری کند بمنظور پرورش و ازدیاد. نگاهبان گله . و رجوع به گله داری شود : گ...