کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دادهشار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
شار
لغتنامه دهخدا
شار. (اِ) شهر باشد و شارستان شهرستان را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). بمعنی شهر باشد که عربان مدینه خوانند. (برهان قاطع). شهر و مدینه . (غیاث ). || بنای بلند و بس عالی بود. (فرهنگ جهانگیری ). بنای بلند و عمارت عالی را گفته اند. (برهان قاطع). عمارت بلند. ...
-
شار
لغتنامه دهخدا
شار. (اِخ ) حصاری است از حصارهای یمن در مخلاف (روستای ) جعفر. گویند از امکنه ٔ تهامه است . (معجم البلدان ).
-
شار
لغتنامه دهخدا
شار. [ رِن ْ ] (ع ص ، اِ) شاری . مفردشُراة. (از منتهی الارب ). و شراة فرقه ای از خوارج رانامند. وجه تسمیه ٔ آن «شری زید اذا غضبه ولج » یا گفته ٔ آنان است به این شرح : اننا شرینا انفسنا فی طاعةاﷲ ای بعناها بالجنة حین فارقنا الائمة الجائرة. (ازمنتهی ال...
-
داده
لغتنامه دهخدا
داده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از دادن . مبذول . بخشیده . عطا کرده : دل بمهر امیر دادستم کس نگوید که داده باز ستان . فرخی .چون کریمان کز عطای داده نسیانشان بودعفو حق را از خطای خلق نسیان دیده اند. خاقانی .آخر آن بوسه که روزی دادی داده را روز د...
-
غرج شار
لغتنامه دهخدا
غرج شار.[ غ َ ج ِ ] (اِخ ) غرج الشار. رجوع به غرج الشار شود.
-
شاه شار
لغتنامه دهخدا
شاه شار. (اِخ )شارشاه . لقب پسر شار ابونصر است و در نزد سلطان محمود غزنوی مقام بلندی پیدا کرد. وقتی سلطان محمود عزم جنگ نمود و به احضار شاه شار دستور داد اما او چون ازاطاعت دستور شاه سرپیچی کرد، التونتاش و ارسلان جاذب ، بدفع وی مأمور گشتند. شاه شار ...
-
شار ابونصر
لغتنامه دهخدا
شار ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن محمد از پادشاهان غرشستان که در عهد سلطان محمود غزنوی ولایت آن ناحیت داشت تا پسرش محمد بحد مردی رسید و بر ملک مستولی شد، ابونصر منزوی گشت و ملک بدو بازگذاشت و به مطالعه ٔ کتب و مجالست اهل ادب پرداخت . ابوعلی بن سیمجور...
-
علی شار
لغتنامه دهخدا
علی شار. [ ع َ ] (اِخ ) دهی است جزء بخش خرقان ، شهرستان ساوه واقع در 20هزارگزی شمال باختری ساوه . و در سر راه عمومی خرقان به زرند. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 1250 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ لار و ینگی کند تأمین می شود. و محصول آن غلات ...
-
چیلک شار
لغتنامه دهخدا
چیلک شار. [ ] (اِخ ) نام محلی از چلندرزار رستمدار مازندران . (مرآت البلدان ج 4 ص 342).
-
گشنی داده
لغتنامه دهخدا
گشنی داده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) میوه دارشده . || خرمابن باردارشده . (ناظم الاطباء).
-
گردن داده
لغتنامه دهخدا
گردن داده . [ گ َ دَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) منقاد. مطیع. تسلیم شده : که از گردنکشان کشور ستانی به گردن دادگان کشور سپاری . عنصری .و رجوع به گردن دادن شود.
-
گره داده
لغتنامه دهخدا
گره داده . [ گ ِ رِه ْ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) گره خورده . گره زده : کمند گره داده ٔ پیچ پیچ بجز گرد گردن نمی گشت هیچ . نظامی .رجوع به گره شود.
-
تاب داده
لغتنامه دهخدا
تاب داده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده .بهم بافته : زلف تابداده . کمند تابداده : بینداخت آن تاب داده کمندسران سواران همی کرد بند. فردوسی .بینداخت آن تاب داده کمندسر شهریار اندرآمد ببند. فردوسی .تو دانی که این تاب داده کمندسر ژنده پیلان درآرد ببند...
-
ترتیب داده
لغتنامه دهخدا
ترتیب داده . [ ت َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) منظم و نیورادداده . (ناظم الاطباء). مرتب . ترتیب داده شده . (فرهنگ نظام ).
-
جان داده
لغتنامه دهخدا
جان داده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مرده . جان سپرده . کسی که جانش از تن بیرون رفته است : بیهشی خسته دید افتاده چون کسی زخم خورده جان داده . نظامی .ماند بیخود در آن ره افتاده چون کسی خسته بلکه جان داده .نظامی .