کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دادرس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دادرس
لغتنامه دهخدا
دادرس . [ رَ ] (نف مرکب ) رسنده ٔ داد. دادران . مجری عدالت . دادده . (آنندراج ). || در اصطلاح دادگستری ، قاضی ، قاضی محکمه . قاضی نشسته . || (اِخ ) نام حکیمی بوده از شاگردان جمشید جم . || (اِ) نام روز چهاردهم از ماههای ملکی . (آنندراج ).
-
جستوجو در متن
-
فریادجو
لغتنامه دهخدا
فریادجو. [ ف َرْ ] (نف مرکب ) آنکه چاره میجوید و دادرس میخواهد. (ناظم الاطباء).
-
بیداور
لغتنامه دهخدا
بیداور. [ وَ ] (ص مرکب ) (از: بی + داور) بدون قاضی و دادرس : چاره ٔ ما ساز که بیداوریم گر تو برانی به که روی آوریم ؟ نظامی .و رجوع به داور شود.
-
داتوبر
لغتنامه دهخدا
داتوبر. [ ب َ ] (اِ مرکب ) کلمه ٔ پهلوی است به معنی دادور. داور. دادرس . (برهان ).
-
دادرسی
لغتنامه دهخدا
دادرسی . [ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) عمل دادرس . قضاء. || محاکمه .- دیوان دادرسی دارائی ؛ دیوان محاکمات مالیه .
-
ثمال
لغتنامه دهخدا
ثمال . [ ث ِ ] (ع ص ، اِ) فریادرس که بمهمات قوم خود پردازد: فلان ثمال قوم خویش است ؛دادرس آنان است . غیاث . پشت و پناه . کارگذار مردم .
-
دادور
لغتنامه دهخدا
دادور. [ دادْ وَ ] (ص مرکب ) عادل . دادرس . دادگر : حق بمن گفته است هان ای دادورمشنو از خصمی تو بی خصم دگر. مولوی .|| (اِخ ) نام خدای تعالی .
-
جان داور
لغتنامه دهخدا
جان داور. [ وَ ] (ص مرکب ) داور جان . دادرس جان . آنکه داد جان خواهد : گویمت کامروز جانم رفت دوشی بر زنی چون توئی جان داور جان حال جان چون بشنوی .خاقانی (دیوان چ سجادی ص 296).رجوع به جان شود.
-
دادجو
لغتنامه دهخدا
دادجو. (نف مرکب ) دادجوی . دادخواه . عدالت جوینده . ج ، دادجویان : بفرمودتا هر که بد دادجوی سوی موبدان موبد آورد روی . فردوسی .جهانی بدرگاه بنهاد روی هر آن کس که بد در جهان دادجوی . فردوسی .مفرست پیام دادجویان الا بزبان راستگویان . نظامی . || داددهند...
-
مجری
لغتنامه دهخدا
مجری . [ م ُ ] (ع ص ) اجراکننده . (ناظم الاطباء). آن که اجرا کند. گزارنده . انجام دهنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || راننده و روان کننده . (آنندراج ). کسی که سبب می شود مر جریان و روانی را. || آن که سبب اجرای حکم می گردد. (ناظم الاطباء).- عضو مج...
-
فریادرس
لغتنامه دهخدا
فریادرس . [ ف َرْ یا رَ / رِ ] (نف مرکب ) دادگر. دادرس . (آنندراج ) (انجمن آرا). دستگیر. یاری کننده . دادرس . (غیاث ) (از یادداشتهای مؤلف ) : نهادند پیمان دو جنگی که کس نباشد در آن جنگ فریادرس . فردوسی .فرستاد نزد برادرْش ْ کس همان نزد دستور فریادرس...
-
رسی
لغتنامه دهخدا
رسی . [ رَ ] (حامص ) (از: رس ، ریشه ٔ رسیدن + «ی »، پسوند مصدری که معمولاً همراه پیشاوند یا کلمه ٔ دیگر آید: بازرسی ، بررسی ، وارسی و جز آن ). رجوع به ترکیبات کلمه شود.- بازرسی ؛ تفتیش . جستجوی وضع اداره یا سازمانی . رجوع به ماده ٔ بازرس و بازرسی در...
-
رس
لغتنامه دهخدا
رس . [ رَ ] (نف مرخم ، ن مف مرخم ) رسنده . وارسنده . همیشه بطور ترکیب استعمال می شودمانند دسترس یعنی چیزی که می توان بدان دست رسانید و... (ناظم الاطباء). به معنی فاعل که وارسنده باشد. (برهان ). رسنده به چیزی و در این معنی غیر مرکب مستعمل نیست چون داد...
-
الغیاث
لغتنامه دهخدا
الغیاث . [ اَ ] (ع صوت ) پناه میخواهم و دادرس میجویم . (فرهنگ نظام ). در اصل «اَطلُب ُ الغیاث » بود، بجهت تخفیف «اطلب » را که فعل بود حذف کردند و الغیاث «مفعول ٌبه » آن باقی ماند و در استعمال عرف ، الغیاث ، بمعنی فریاد است . (از غیاث اللغات ) (از آنن...