کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دابر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دابر
لغتنامه دهخدا
دابر. [ ب َ ] (اِخ ) بهمن جی نسروانجی .طابع کتاب ِ صد در نثر در بمبئی . (مزدیسنا ص 292).
-
دابر
لغتنامه دهخدا
دابر. [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از:دبور. پس رو. (مهذب الاسماء). سپس رو. (منتهی الارب ). دابرة. پشت برکرده . || بازپسین . (ترجمان القرآن جرجانی ). بقیه ٔ چیزی . (غیاث ). || آخر هر چیز. (منتهی الارب ). دم . دنباله ؛ یقال و قطع دابرالقوم الذین ظلموا....
-
جستوجو در متن
-
مدابر
لغتنامه دهخدا
مدابر. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) خداوند تیر دابر، مقابل فائز. (از اقرب الموارد). رجوع به دابر شود. || بدبخت در قمار. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || که دشمن دارد کسی را و اعراض کند از وی . (از متن اللغة).مخالف و دشمن . (ناظم الاطباء). رجوع به مداب...
-
سپس رو
لغتنامه دهخدا
سپس رو. [ س ِ پ َ رَ / رُو ] (نف مرکب ) پیرو و پس رو. (ناظم الاطباء). ذانب . دابر. (منتهی الارب ). سفسیر.(صراح اللغة). || مرید. (ناظم الاطباء).
-
زاد
لغتنامه دهخدا
زاد. (اِخ ) ابن ماهیان بن مهربن دابر الهمدانی ازملوک حیره است که پس از ایاس بن قبیصه طائی فرمانروای عرب شد و هفده سال پادشاهی نمود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 261). و رجوع به زادیه در این لغت نامه شود.
-
پازوار
لغتنامه دهخدا
پازوار. [ زَ ] (اِخ ) بلوکی به شهرستان بابل (بارفروش ) دارای هجده قریه و سه فرسنگ در یک فرسنگ و نیم مربع مساحت . و بندر بابلسر (مشهدسر) کرسی آن است . حدود آن از شمال ، بحر خزر و از مشرق بلوک با نصرکلا و از جنوب قصبه ٔ امیرکلا و حومه ٔ آن و از مغرب بل...
-
دابرة
لغتنامه دهخدا
دابرة. [ ب ِ رَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث دابر. پس رو. پس خود. (مهذب الاسماء). || پس سنب . سپس سم . || آخر ریگ توده . || هزیمت . || بدفالی . || پی پاشنه ٔ مردم . || نوعی از بندهای کشتی . || چیزی که محاذی آخر خرد گاه چاروا افتد. || ناخن که بر بازی ستور برآی...
-
بازپسین
لغتنامه دهخدا
بازپسین . [ پ َ ] (ص نسبی ) واپسین ، چون نفس بازپسین و نگاه بازپسین . (آنندراج ). پسین . آخرین . (ناظم الاطباء).دابر. (ترجمان القرآن ). آخر. (مهذب الاسماء). آخری . مقابل نخستین : شب بازپسین از ماه . بازپسین دم یا دیدار بازپسین . فرزند بازپسین . دم با...
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [ دَ ] (ص ، اِ) نویسنده . (برهان ) (از جهانگیری ) (صحاح الفرس ) (اوبهی ). منشی . (برهان ) (جهانگیری ). پناغ . (سروری ). بناغ . (دهار). کاتب . (مهذب الاسماء). ادیب . کتّاب . قلم زن . باسواد. که خط دارد. که خواندن و نوشتن تواند. که کتابت تواند. د...
-
خداوند
لغتنامه دهخدا
خداوند. [ خ ُ وَ ] (اِخ ) رب . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). نامی از نام های الهی . خدا. خدای . پروردگار. اﷲتعالی : چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت . رودکی .جز از ایزد توام خداوندی کنم از دل بتو بر افدستا. دقیقی .س...
-
حال
لغتنامه دهخدا
حال . (ع اِ) کیفیت . چگونگی . وضع. هیأت . گونه . شکل . جهت . بث ّ. دُبّة. دُب ّ. حالت . طبق . هِبّة. اهجورة. اهجیراء. اِهجیری . هجیر. هجّیرة. هجّیری ̍. طِب ْء. شأن . بال . دأب . قِندِد. قِندید. اهلوب . طبع. فتن . بلولة. (منتهی الارب ). بُلُلة. خلد...