کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خو باز کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خو باز کردن
لغتنامه دهخدا
خو باز کردن .[ ک َ رَ ] (مص مرکب ) ترک عادت کردن . (ناظم الاطباء).ترک اعتیاد کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : نزاری و خو باز کردن ز می چه تزویر دارد در این چیست هی ؟نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 70).
-
واژههای مشابه
-
گست خو
لغتنامه دهخدا
گست خو. [ گ َ ] (ص مرکب ) زشتخو. بدخو. پلید. رجوع به گست شود.
-
گرم خو
لغتنامه دهخدا
گرم خو. [ گ َ ] (ص مرکب ) تندخو. (آنندراج ) : آن گرم خو بسوز دل ما رسیده بودخوناب این کباب بر آتش چکیده بود.ابوطالب کلیم (از آنندراج ).
-
نیک خو
لغتنامه دهخدا
نیک خو. (ص مرکب ) خوش طبع. بامروت . نرم دل . خوش نفس . خوش ذات . خوش اخلاق . (ناظم الاطباء). نیک خوی . خوش خوی . خوش رفتار. نیکوطینت . نیک خلق . مهربان : خردمند گفتا به شاه زمین که ای نیک خو شاه باآفرین . دقیقی .دل مردم با خرد بآرزوبدین گونه آویزد ای...
-
فراخ خو
لغتنامه دهخدا
فراخ خو. [ ف َ ] (ص مرکب ) واسعالذراع . (منتهی الارب ). خوشخو. بردبار. فراخ حوصله . رجوع به فراخ حوصله شود.
-
هم خو
لغتنامه دهخدا
هم خو. [ هََ ] (ص مرکب ) دو آفریده که دارای خوی و خلقی همانند باشند: اسب و خر را که یک جا بندند اگر هم بو نشوند هم خو میشوند. (یادداشت مؤلف ).
-
آتش خو
لغتنامه دهخدا
آتش خو. [ ت َ ] (ص مرکب ) آتش خوی . تندخوی .
-
آزاده خو
لغتنامه دهخدا
آزاده خو. [ دَ / دِ ](ص مرکب ) آزاده خوی . دارای خوی آزادگان : همی تیر و چوگان کنند آرزوی چه فرمان دهد شاه آزاده خوی ؟ فردوسی .گمانت چنین است کاین تاج و تخت سپاه و فزونی و نیروی بخت ز گیتی کسی را نبد آرزوی از آن نامداران آزاده خوی ...جهان را بمردی نگ...
-
تباه خو
لغتنامه دهخدا
تباه خو. [ ت َ ] (ص مرکب ) بدخو. مُخَمّج . (منتهی الارب ).
-
تبه خو
لغتنامه دهخدا
تبه خو. [ ت َ ب َه ْ ] (ص مرکب ) تبه خوی . تباه خو. رجوع به تباه خو شود.
-
تلخ خو
لغتنامه دهخدا
تلخ خو. [ ت َ ] (ص مرکب ) درشت خو. (ناظم الاطباء). بدخو و پرغضب : مخور تنهاگرت خود آب جوی است که تنهاخور چو دریا تلخ خوی است .نظامی .
-
درنده خو
لغتنامه دهخدا
درنده خو. [ دَ رَ دَ / دِ ] (ص مرکب ) که خوی درندگی دارد. که خوی او چون درندگان است . خونخوار. سبع.
-
درشت خو
لغتنامه دهخدا
درشت خو. [ دُ رُ ] (ص مرکب ) درشت خوی . تندخوی . کژ خلق . فَظّ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مَلِک ما درشت خوست . (کلیله و دمنه ). جعثل ؛ دفزک درشتخوو کلان شکم . (منتهی الارب ). و رجوع به درشتخوی شود.
-
زشت خو
لغتنامه دهخدا
زشت خو. [ زِ ](ص مرکب ) زشت خوی . بدخو. کج خلق . (از ناظم الاطباء). که خوی و خلق ناپسند داشته باشد. بداخلاق : فرستاد پاسخ که این گفتگوی نزیبد جز از مردم زشتخوی . فردوسی .ببردند پیروز را پیش اوی بدو گفت کای بدتن زشت خوی . فردوسی .پرخدویی زشت خویی خیره...