کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خویش و تبار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خویش و تبار
لغتنامه دهخدا
خویش و تبار. [ خوی / خی ش ُ ت َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) قوم و خویش . منسوبان . نزدیکان . عشیرة : ز کین و مهرش چون خلق ساعة اندر ملک همی فزاید خویش و تبار آتش و آب .ابوالفرج رونی .
-
واژههای مشابه
-
خویش باز
لغتنامه دهخدا
خویش باز. [ خوی / خی ] (نف مرکب ) کنایه از فانی فی اﷲ. (آنندراج ) : سالار سپاه بی نیازان بیاع متاع خویش بازان .واله هروی (از آنندراج ).
-
خویش پرست
لغتنامه دهخدا
خویش پرست . [ خوی / خی پ َ رَ ] (نف مرکب ) خودپرست . متکبر. خودخواه . (یادداشت مؤلف ) : با چو تو روحانیی تعلق خاطرهر که ندارد دواب خویش پرست است .سعدی .
-
خویش کار
لغتنامه دهخدا
خویش کار. [ خوی / خی ] (ص مرکب ) آنکه خود حرکت کند. خودکار. (یادداشت مؤلف ). || درستکار. متدین . (از حاشیه ٔ برهان قاطع). وظیفه شناس . (یادداشت مؤلف ). || برزیگر. (برهان قاطع) دهقان . کشتکار. (ناظم الاطباء). خیشکار : بسالی ز دینار سیصد هزارببخشید ب...
-
خویش نشناس
لغتنامه دهخدا
خویش نشناس . [ خوی / خی ن َ ] (نف مرکب ) خویشتن ناشناس . آنکه خود را نشناسد. آنکه حد خود نداند. خودناشناس . آنکه پا از گلیم خود فراتر نهد. آنکه از حد خود تجاوز کند : خروشید گرسیوز آنگه بدردکه ای خویش نشناس ناپاک مرد. فردوسی .|| متکبر. خودپسند.
-
خویش نمائی
لغتنامه دهخدا
خویش نمائی . [ خوی / خی ن ُ / ن ِ /ن َ ] (حامص مرکب ) خودنمائی . (آنندراج ) : عیب از پس صد پرده کند خویش نمائی بی پرده شو ای شیخ که رسوا نکنندت .محمدعلی نیریزی مفرد (از آنندراج ).
-
خویشتن خویش
لغتنامه دهخدا
خویشتن خویش . [ خوی / خی ت َ ن ِ خوی / خی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نفس خود : با خردومند بیوفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت . رودکی .بر خرد خویش بر ستم نتوان کردخویشتن خویش را دژم نتوان کرد. عنصری .ورچه گرانسنگی با بی خردخویشتن خویش سبک...
-
جای خویش واکردن
لغتنامه دهخدا
جای خویش واکردن . [ ی ِ خوی / خی ک َ دَ ] (مص مرکب ) جای برای خویشتن پیدا کردن . جای خود را یافتن . در تداول بمعنی برای خود موقعیتی بدست آوردن است : گر دل از سنگست نبود مانع جولان عشق نام جای خویش آخر در نگین ها واکند.میرزا بیدل (ازبهار عجم ).
-
خط بسر خویش دادن
لغتنامه دهخدا
خط بسر خویش دادن . [ خ َ ب ِ س َ رِ خوی / خی دَ ] (مص مرکب ) کنایه از حجت به قتل خویش دادن . (آنندراج ) : از بحر گفت بخامه نمها دادندجانی بورقها ز رقمها دادندتا بر خط دیگران دگر سر ننهندخطی بسر خویش قلمها دادند.ظهوری (از آنندراج ).
-
جستوجو در متن
-
تبار
لغتنامه دهخدا
تبار.[ ت َ ] (اِ) دودمان و خویشاوندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). دودمان و خویشاوندان و قرابتان را گویند.(برهان ). خاندان و اولاد. (غیاث اللغات ). اولاد و طایفه و آل . (انجمن آرا) (آنندراج ). خاندان و دودمان . (شرفنامه ٔ منیری ). دودمان و خویشاوندان...
-
آل و تبار
لغتنامه دهخدا
آل و تبار. [ ل ُ ت َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) اعقاب و احفاد.
-
ایل و تبار
لغتنامه دهخدا
ایل و تبار. [ ل ُ ت َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کسان و بستگان .
-
تبار
لغتنامه دهخدا
تبار. [ ت َ ] (ع اِ) هلاک . (قطر المحیط) (اقرب الموارد).و این اسمی است از «تبر» و صاحب مصباح گوید: «فعال بفتح اکثر از فَعَّل َ آید مانند کلّم ، کلاماً و سلّم ، سلاماً و ودّع ، وداعاً» و از این معنی است : «و لاتزد الظالمین الا تباراً »؛ ای هلاکاً. (اق...