کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خونریز خونریز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
غنچه خواب
لغتنامه دهخدا
غنچه خواب . [ غ ُ چ َ / چ ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) بمعنی غنچه خسپ . (بهار عجم ) (آنندراج ). رجوع به غنچه خسپ شود : در آن گلزار غنچه خواب خونریزهمه بالین و بستر خواب و خونریز.حکیم زلالی (از بهار عجم ).
-
لمچان
لغتنامه دهخدا
لمچان . [ ل ُ ] (اِخ ) نام طایفه ای قتال و خونریز. در سرزمین ایشان از بسیاری شکر جمله ٔ طعامها شکرین باشد. (شعوری ).
-
مغلی قندز
لغتنامه دهخدا
مغلی قندز. [ م ُ غ ُ ق ُ دُ ] (اِ مرکب ) اشاره به مغل بچه های بی مهر و بی باک و خونریز و خونخوار باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
-
غزان
لغتنامه دهخدا
غزان . [ غ ُ ] (اِخ ) ج ِ غز، به فارسی . رجوع به غز و فهرست تاریخ گزیده شود : آن غزان ترک خونریز آمدندبهر یغما در یکی دره شدند.(مثنوی ).
-
ساویز
لغتنامه دهخدا
ساویز. (ص ) شخص خوش خلق . نیک خو. (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ) : دلربا شوخ باید و خونریزنزد عاشق نه مشفق و ساویز.علی فرقدی .
-
مریخ سیرت
لغتنامه دهخدا
مریخ سیرت . [ م ِرْ ری رَ ] (ص مرکب ) خونریز : بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان .خاقانی .
-
گران خسب
لغتنامه دهخدا
گران خسب . [ گ ِ خ ُ ] (نف مرکب ) دیر بخواب رو. دیررونده به خواب : صبح گران خسب سبک خیز شددشنه به دست از پی خونریز شد.نظامی .
-
غضبناک
لغتنامه دهخدا
غضبناک . [ غ َ ض َ ] (ص مرکب ) خشمگین . (آنندراج ). خشمناک . (ناظم الاطباء). غضوب . غضبان . ذامر. (منتهی الارب ) : غضبناک و خونریز و گستاخ چشم خدای آفریدش ز بیداد و خشم .نظامی .
-
زاده ٔ مریخ
لغتنامه دهخدا
زاده ٔ مریخ . [ دَ / دِ ی ِ م ِرْ ری ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) کودک بدبخت . خونریز. (از آنندراج ). || کنایه از آهن است . (برهان قاطع) (آنندراج ). و رجوع به زاده شود.
-
صیدانداز
لغتنامه دهخدا
صیدانداز. [ ص َ / ص ِ اَ ] (نف مرکب ) شکارانداز. شکارگیر. نخجیرگیر. صیاد. شکارگر : کشتن خود خواستم از غمزه ٔ خونریز اوگفت صیدانداز ساکن صید را تعجیل چیست ؟امیرخسرو (از آنندراج ).
-
می فشان
لغتنامه دهخدا
می فشان . [ م َ / م ِ ف َ ](نف مرکب ) فشاننده ٔ می . || خون فشان . که خون افشاند. خونریز. (در صفت تیغ و خنجر) : تیغ حصرم رنگ شاه از خون خصم روز میدان می فشان باد از ظفر.خاقانی .
-
مغلی
لغتنامه دهخدا
مغلی . [ م ُ غ ُ ] (ص نسبی ) منسوب به مغل و زبان مردم مغلستان . (ناظم الاطباء). و رجوع به مغل و مغول شود. || مردم دلیر و بی باک و خونریز و ظالم و سنگدل و هولناک . (ناظم الاطباء).
-
خونخواری
لغتنامه دهخدا
خونخواری . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) عمل خونخوار. خون آشامی . خونریزی . سفاکی . (ناظم الاطباء) : بخونخواری مکن چنگال را تیزکزین بی بچه گشت آن شیر خونریز. نظامی .|| کنایه از غم و اندوه باشد. (ناظم الاطباء).
-
سفاح
لغتنامه دهخدا
سفاح . [ س َف ْ فا ] (ع ص ) مرد بسیارعطا و فصیح و قادر بر سخن . (غیاث ) (آنندراج )(منتهی الارب ). آنکه قادر باشد بر سخن گفتن . (مهذب الاسماء). || خونریز. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (منتهی الارب ). خونریزنده . سفاک . (مهذب الاسماء).
-
سفاک
لغتنامه دهخدا
سفاک . [ س َ ف ْ فا ] (ع ص ) خون ریزنده . (مهذب الاسماء) (دهار). بسیار خونریز. (آنندراج ) (منتهی الارب ) : و این سعدالدین فضلی و خطی داشت اما مردی پراکنده افاک و سفاک بود. (المضاف الی بدیعالزمان ص 10). || بلیغ توانا بر سخن . (منتهی الارب ).