کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خنبک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خنبک
لغتنامه دهخدا
خنبک . [ خُم ْ ب َ ] (اِمص ) برهم زدگی کف های دست با اصول مطابق ساز. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ). || استهزاء. مسخره . (ناظم الاطباء). || (اِ) جامه ٔ درشت و خشن که درویشان پوشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آر...
-
خنبک
لغتنامه دهخدا
خنبک . [ خُم ْ ب ُ ] (اِخ ) قریتی است از بدخشان . (ناظم الاطباء).
-
واژههای مشابه
-
خنبک زدن
لغتنامه دهخدا
خنبک زدن . [ خُم ْ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) دست زدن و اظهار فرح و سرور و مستی کردن و تنبک زدن . (ناظم الاطباء) : خنبک زند چو بوزنه چنبگ زند چو خرس . خاقانی .در تماشای دل بدگوهران میزدی خنبک بر آن کوه گران . مولوی .گوید او محبوس خنب است این تنم چون من ا...
-
جستوجو در متن
-
خماک
لغتنامه دهخدا
خماک . [ خ ُ ] (اِ) خنبک . (ناظم الاطباء).
-
خمچه
لغتنامه دهخدا
خمچه . [ خ ُ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) خم کوچک . (ناظم الاطباء). خنبچه . خنبک . (یادداشت بخط مؤلف ) : گل خمچه اش نزد طراح جام بعقل مخمر برآورده خام بود خمچه قسمی ز خم لیک خردتوانش ببزم بزرگان نبرد.ملاطغرا (از آنندراج ).
-
دستک زن
لغتنامه دهخدا
دستک زن . [ دَ ت َ زَ ] (نف مرکب ) دستک زننده . مطرب و سازنده و سرودگوی و خواننده . (برهان ). مطرب و سازنده . (آنندراج ). مطرب و رقاص و نغمه و چنگه زن . (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). خنبک زن . (از برهان ). || نادم و پشیمان . (برهان ) (آنندراج ). ...
-
پهنانه
لغتنامه دهخدا
پهنانه . [ پ َ ن َ ] (اِ) بوزینه .بوزنینه .بوزنه .کپی . حمدونه . قرد. نوعی از میمون بواسطه ٔ آنکه رویش پهن است . (انجمن آرا). بهنانه . (برهان ) : اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیندکه رخسارم پر از چینست چون رخسارپهنانه . کسائی .خنبک زند چو بوزنه چنب...
-
بوزنینه
لغتنامه دهخدا
بوزنینه . [ زَ ن َ /ن ِ ] (اِ) بوزنه را گویند که میمون باشد. (برهان ). جانوری معروف که میمون باشد و بسیار زیرک و هوشیار است . (انجمن آرا). بوزنه . (ناظم الاطباء) : به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاوبه خرس رقص کن و بوزنینه ٔ لعاب . خاقانی (دیوان چ سج...
-
تسخر زدن
لغتنامه دهخدا
تسخر زدن . [ ت َ خ َ زَ دَ ] (مص مرکب )ریشخند زدن . استهزاء کردن . تمسخر کردن : پر ز سر تا پای ، زشتی وگناه تسخر و خنبک زدن بر اهل راه . مولوی .گفتم زکجایی تو تسخر زد و گفت ای جان نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه . مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج 5 ص 120...
-
خمک
لغتنامه دهخدا
خمک . [ خ ُم ْ م َ ] (اِ) خنبک . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (جهانگیری ). || صدای دست بر دست زدن با اصول و ضرب گرفتن مطابق ساز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) : درآمد بشورش دم گاودم بخمک زدن خام روئینه خم . نظامی (از فرهنگ جهانگیری ).|| (اِ مصغر) دف کوچ...
-
بهنانه
لغتنامه دهخدا
بهنانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (اِ) میمون که بوزینه باشد. (برهان ). بوزینه . (غیاث ). جانوری معروف و آنرا کپی نیز گویند و بتازیش قرد خوانند وابوزنه کنیت او است . (شرفنامه ). نوعی از میمون . (آنندراج ) (انجمن آرا). بوزینه و میمون . (ناظم الاطباء).و این لغ...
-
خنب
لغتنامه دهخدا
خنب . [ خُمْب ْ ] (اِ) ظرفی باشد که شراب و امثال آن در آن کنند. (برهان قاطع). خم و آن ظرفی است که در آن آب یا شراب و امثال آن کنند.(از لغت محلی شوشتر. نسخه ٔ خطی ). خابیه . (یادداشت بخط مؤلف ) : صقلابیان نبیذ و آنچه بدو ماند از انگبین کنند و خنب نبی...
-
بوزنه
لغتنامه دهخدا
بوزنه . [ زَ ن َ /ن ِ / زِ ن َ / ن ِ ] (اِ) میمون را گویند و بعربی حمدونه خوانند. (برهان ). مخفف ابوزَنَّه که کنیت میمون است و آنرا بفارسی کپی خوانند و گاه تصرف کرده ، بوزینه به اشباع بعدالزاء و بوزنینه بزیادت نون نیز استعمال کنند و می تواند که بوزین...