کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خلافت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خلافت
لغتنامه دهخدا
خلافت . [ خ َ ف َ ] (ع اِمص ) گولی . احمقی . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خَلافة در این لغت نامه شود : پس از خلافت و شنعت گناه دختر چیست ترا که دست بلرزد گهر چه دانی سفت .سعدی (گلستان ).
-
خلافت
لغتنامه دهخدا
خلافت . [ خ ِ ف َ ] (ع مص ) بجای کسی بعد وی بودن در کاری . (آنندراج ). ایستادن بجای کسی که پیش از وی بوده باشد. (ترجمان علامه جرجانی ). نیابت . (زمخشری ).جانشین شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). خلافة. || پی کسی آمدن . || بجای کسی خلیفه کردن کسی را. (آنندر...
-
واژههای مشابه
-
خلافت پناه
لغتنامه دهخدا
خلافت پناه . [ خ ِ ف َ پ َ ] (ص مرکب ) آنکه خلافت را در پناه دارد.حافظ کرسی خلافت . مقام و خطابی است آمیخته بتعظیم .
-
خلافت پناهی
لغتنامه دهخدا
خلافت پناهی . [ خ ِ ف َ پ َ ] (ص نسبی مرکب ) منسوب به خلافت پناه و یاء در اینجا افادت تفخیم کند مجازاً، عالیمقام : خدمت خلافت پناهی خواجه علاءالحق والدین بطرف مولانا حسام الدین خواجه یوسف اشارت فرمودند. (انیس الطالبین ). خدمت خلافت پناهی راح اﷲ روحه ...
-
خلافت دار
لغتنامه دهخدا
خلافت دار. [ خ ِ ف َ ] (نف مرکب ) نگاهدارنده ٔ خلافت . جانشین . نایب : این چور کن هوا لطافت باش وآن چور کن زمین خلافت دار.خاقانی .
-
خلافت سریر
لغتنامه دهخدا
خلافت سریر. [ خ ِ ف َ س َ ] (ص مرکب ) آنکه تخت او تخت خلافت است . خلیفة : سلطنت اورنگ خلافت سریرروم ستاننده ٔ ابخاز گیر.نظامی .
-
خلافت مدار
لغتنامه دهخدا
خلافت مدار. [ خ ِ ف َ م َ ] (ص مرکب ) آنکه کار خلافت بدو گردد. آنکه گرداننده ٔ امور خلافت است : خیزران در زمان هارون خلافت مدار بود. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خیال خلافت
لغتنامه دهخدا
خیال خلافت . [ خ َ / خیا ل ِ خ ِ ف َ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حرص . هوس . (ناظم الاطباء).
-
دار خلافت
لغتنامه دهخدا
دار خلافت . [ رِ خ ِ ف َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به دارالخلافه شود.
-
واژههای همآوا
-
خلافة
لغتنامه دهخدا
خلافة. [ خ َ ف َ ] (ع اِمص ) گولی . احمقی .(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد).
-
خلافة
لغتنامه دهخدا
خلافة. [ خ َ ف َ] (ع مص ) خلوف . رجوع به خلوف در این لغت نامه شود.
-
خلافة
لغتنامه دهخدا
خلافة. [ خ ِ ف َ ] (ع مص ) خلیفه کردن در اهل و مال خود. منه : خلف فلاناً علی اهله و ماله خلافة. || سپس کسی آمدن . منه : خلف زیداً خلافة؛ سپس زید آمد. || در جای پدر خود گردیدن بدون غیر. منه : خلف مکان ابیه خلافة. || خلف از نخست گردیدن میوه . منه : خلف...