کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خشک کن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
زاج خشک
لغتنامه دهخدا
زاج خشک . [ ج ِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زاجی است که از زاج سفید پس از، ازدست دادن تبلور (بوسیله ٔ حرارت ) بدست می آمد. (درمان شناسی دکتر عطائی ص 454). و رجوع به زاج سفید شود.
-
سایه خشک
لغتنامه دهخدا
سایه خشک . [ ی َ / ی ِ خ ُ ] (اِ مرکب ) خشک شده در سایه (مرکب ). || کشمش سبز که در سایه خشک کنند و بدان سایه خشک گویند. (مؤلف ).
-
کاسه خشک
لغتنامه دهخدا
کاسه خشک . [ س َ / س ِ خ ُ ](ص مرکب ) کاسه خشک بودن یا شدن چشم ؛ تمامی طبقات چشم یکباره از میان بشدن .- چشمی کاسه خشک ؛ یعنی که تمام آن ازسپیدی بشده باشد.
-
نان خشک
لغتنامه دهخدا
نان خشک . [ ن ِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خبزة لحلحة. قفار. کمک . کُبُنَّة. شظف . (منتهی الارب ). نان خشکیده . رجوع به اقسام نان ذیل کلمه ٔ نان شود. || نان خالی . نان تهی . نان پتی : او جزع میکرد و صدقه به افراط میداد. روز به روزه بودن و شب به نا...
-
ناخن خشک
لغتنامه دهخدا
ناخن خشک . [ خ ُ خ ُ ] (ص مرکب ) در تداول ، کسی که کوچکترین نفعی برای دیگران بجای نماند. که هیچ خیر از وی به هیچ کس نرسد. که هیچ سود برای حریف باقی نماند و همه را خود برد.- امثال :ناخن خشک است . نظیر: آب از دستش نمی چکد. (امثال و حکم ).
-
لب خشک
لغتنامه دهخدا
لب خشک . [ ل َ خ ُ ] (ص مرکب ) دارای لبی پژمرده ٔ از تشنگی : چو هاروت و ماروت لب خشک از آن است ابر شط و دجله سر آن بدنشان را.؟
-
بان خشک
لغتنامه دهخدا
بان خشک . [ خ ُ ] (اِخ ) نام قدیم بیگ بیگ است . دهی است از شهرستان ایلام ، و رجوع به بیگ بیگ شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
باغ خشک
لغتنامه دهخدا
باغ خشک . [ غ ِ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم که در 76 هزارگزی جنوب خاوری راین و 2 هزارگزی شوسه ٔ بم به جیرفت واقع است و 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
چال خشک
لغتنامه دهخدا
چال خشک . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان زردلان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه است که در 71 هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاهان و 29 هزارگزی سراب فیروزآباد واقع شده . کوهستانی و سردسیر است و 125 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات ، لبنیات و تریاک میباشد. شغ...
-
حرف خشک
لغتنامه دهخدا
حرف خشک . [ ح َ ف ِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرف سرد. (مجموعه ٔ مترادفات ص 209). سخن از روی بی علاقگی و بر طبق فرمول و مقررات .
-
خاک خشک
لغتنامه دهخدا
خاک خشک . [ ک ِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از زمین بی گیاه و سبزه است . (آنندراج ) : دگر بار سر سبز شد خاک خشک بنفشه برآمیخت عنبر بمشک .نظامی (از آنندراج ).
-
خشک چشم
لغتنامه دهخدا
خشک چشم . [ خ ُ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) مردم بیحسی که از چشمش اشک جاری نمیشود. (ناظم الاطباء). مردم بی عاطفه ای که در مقابل حوادث عاطفی بهیجان نمی افتد.
-
خشک چوب
لغتنامه دهخدا
خشک چوب . [ خ ُ ] (اِ مرکب ) چوب خشک . (ناظم الاطباء). چوبی که خشک شده باشد. مقابل چوب تر.
-
خشک خار
لغتنامه دهخدا
خشک خار. [ خ ُ ] (اِ مرکب ) خار خشک . || آهنی که در بیابان در راه دشمن ریزند تا مانع از عبور سوار و پیاده گردد. (از ناظم الاطباء).
-
خشک خفه
لغتنامه دهخدا
خشک خفه . [ خ ُ خ ُ ف َ / ف ِ ](اِ مرکب ) قحاب . سرفه ٔ خشک . (یادداشت بخط مؤلف ).