کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خشکچشمی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
خشک
لغتنامه دهخدا
خشک . [ خ َ ش َ ] (اِ) مقل . کول . مقل مکی . آرد میوه مقل . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خشک
لغتنامه دهخدا
خشک . [ خ ِ ] (اِ) نام درختچه ای است که میان سلماس و ارومیه و در شاه آباد غرب در یک هزار و ششصدگزی و در فارس در نقاط خشک در 1900گزی دیده میشودو آنرا گااوبا نیز می نامند. (یادداشت بخط مؤلف ).در کتاب جنگل شناسی کریم ساعی در ج 2 ص 131 آمده است : در جنگ...
-
خشک
لغتنامه دهخدا
خشک . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شاخن بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 113 هزارگزی شمال باختری در میان . این ده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای معتدل . آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه مالرو است . در ا...
-
خشک
لغتنامه دهخدا
خشک . [ خ ُ ] (اِخ ) نام دروازه ای از دروازه های هرات . (از معجم البلدان ).
-
خشک
لغتنامه دهخدا
خشک . [ خ ُ ] (اِخ ) نام لقب اسحاق بن عبداﷲ نیشابوری است . (از منتهی الارب ).
-
خشک
لغتنامه دهخدا
خشک . [ خ ُ ] (ص ) مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد . (از ناظم الاطباء). یابس . بِسَر. (یادداشت بخط مؤلف ). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده . جاف . ضامل . هَشیم . (منتهی الارب ). حَفیف . (دهار...
-
خشک
لغتنامه دهخدا
خشک . [ خ ُ ش َ ] (اِخ ) نام کوهی به ماوراءالنهر. کوهی به نخشب . (یادداشت بخط مؤلف ) : وزانکه گفتم کوه خشک مرا ملک است به خشک چوبی مالک کشید بردارم هر آنچه کوه خشک سنگ داشت بر سر من زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم دریغ کوه خشک باز می نیارم گفت که سنگسار...
-
خشک
لغتنامه دهخدا
خشک . [ خ ُش ْ ش َ ] (اِخ ) نام شهری از نواحی کابل . (از معجم البلدان ).
-
خشک
لغتنامه دهخدا
خشک . [خ ُ ] (اِخ ) نام پدر داود مفسر است . (منتهی الارب ).
-
علی چشمی
لغتنامه دهخدا
علی چشمی . [ ع َ ی ِ چ ِ ش ُ ] (اِخ ) (خواجه ...)، ملقّب به شمس الدین . وی ششمین تن از امرای سربداری بود که از سال 749 تا 753 هَ . ق . حکومت می کرد و به فراست و دانایی و کفایت شهره بود. او پس از قتل امیر مسعود رئیس واقعی سربداران به شمار می رفت و در ...
-
کج چشمی
لغتنامه دهخدا
کج چشمی . [ ک َ چ َ / چ ِ ] (حامص مرکب ) حالت کج چشم . کج بینی . لوچی . احولی . (ناظم الاطباء). دوبینی .
-
گربه چشمی
لغتنامه دهخدا
گربه چشمی . [ گ ُ ب َ/ ب ِ چ َ / چ ِ ] (حامص مرکب ) کبودچشمی . زاغ چشمی . ازرقی . داشتن چشمی آنچنان گربه . رجوع به گربه چشم شود.
-
گرسنه چشمی
لغتنامه دهخدا
گرسنه چشمی . [ گ ُ رِ / رُ ن َ / ن ِ / گ ُ س َ / س ِ ن َ / ن ِ چ َ / چ َ ] (حامص مرکب ) حرص و گدایی . (آنندراج ) (غیاث ) : چون خوانچه کنی تا ز سر گرسنه چشمی از خوانچه ٔ گردون نکنی زله گدایی . خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 442).فغان که کاسه ٔ زرین بی ن...
-
هم چشمی
لغتنامه دهخدا
هم چشمی . [ هََ چ َ / چ ِ ] (حامص مرکب ) رقابت و برابری نمودن . (یادداشت مؤلف ). چشم وهم چشمی نیز به معنی هم چشمی است .- هم چشمی کردن ؛ رقابت کردن . رجوع به هم چشم شود.
-
یک چشمی
لغتنامه دهخدا
یک چشمی . [ ی َ/ ی ِ چ َ / چ ِ ] (ص نسبی ) واحدالعین . دارای یک چشم . (از ناظم الاطباء). و رجوع به یک چشم شود. || (ق مرکب ) با یک چشم . با یک دیده . به وسیله ٔ یک چشم . (یادداشت مؤلف ). || (حامص مرکب ) به یک نظر همه نیک و بد را دیدن . (آنندراج ) (غی...