کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خستو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خستو
لغتنامه دهخدا
خستو. [ خ َ ] (اِ) دانه ٔ میوه ها را گویند همچو دانه ٔ زردآلو و شفتالو و خرما و مانند آن . (برهان قاطع). خسته . (انجمن آرای ناصری ). هسته در تداول عامیانه . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خستو
لغتنامه دهخدا
خستو. [ خ َ ] (ص ) مقر. معترف . (صحاح الفرس ).کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مذعن . هستو. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستوان . (ناظم الاطباء) : نشد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان . فردوسی...
-
خستو
لغتنامه دهخدا
خستو. [ خ ُ ] (اِخ ) نام یکی از اکابر چین . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) : به چین مهتری بود خستوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام .فردوسی (از فرهنگ جهانگیری ).
-
واژههای مشابه
-
خستو شدن
لغتنامه دهخدا
خستو شدن . [ خ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) معترف شدن . اقرار کردن . اذعان کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : بزرگان دانا بیکسو شدندبنادانی خویش خستو شدند. فردوسی .همه حکمای هند جمع شدند نتوانستند شناخت که آن بازی بر چه سان است و بر دانش او خستو شدند. (مجمل التو...
-
جستوجو در متن
-
بیستو
لغتنامه دهخدا
بیستو. (ص ) مقابل خستو. مقابل مقر. مقابل معترف . (یادداشت مؤلف ).
-
هستو
لغتنامه دهخدا
هستو. [ هََ ] (اِ) دانه و استخوان میوه ها را گویند، مانند دانه ٔ زردآلو و شفتالو و غیره . (برهان ). هسته . خستو. خسته . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || حق و درستی و حقایق اشیاء. (برهان ) (جهانگیری ). || (ص ) خستو. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). شخصی را نیز گوی...
-
مستو
لغتنامه دهخدا
مستو. [ م َ ] (ص ، اِ) جانور خزنده . (برهان ) (آنندراج ). || مردم مقر و معترف . (برهان ). تصحیف خستو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
خستوان
لغتنامه دهخدا
خستوان . [ خ ُ ت ُ ] (اِ) اقرارکنندگان . اعتراف کنندگان . معترف شدگان . (برهان قاطع). ج ِ خستو. (از ناظم الاطباء).
-
وی ستو
لغتنامه دهخدا
وی ستو. [ س ُ ] (ص مرکب ) (از: وی + ستو = ستود) ویستود. کافر. منکر. مقابل خستو به معنی معترف و مؤمن . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ویستود شود.
-
ناخستو
لغتنامه دهخدا
ناخستو. [ خ َ ] (ص مرکب ) منکر. آنکه خستو نباشد. که اقرار نکند. که معترف بخدا نباشد : یکی پند خوب آمد از هندوان بر آن خستوانند ناخستوان .بکن نیک و آنگه بیفکن براه نماینده ٔ راه از این به مخواه .ابوشکور.
-
نشناختن
لغتنامه دهخدا
نشناختن . [ ن َ ش ِ ت َ / ن َ ت َ ] (مص مرکب ) ناشناختن . مقابل شناختن . رجوع به شناختن شود. || انکار کردن . خستو نبودن . (یادداشت مؤلف ). || تمیز ناکردن . تمیز ندادن . تشخیص ندادن : آن عقیقی مئی که هر که بدیداز عقیق گداخته نشناخت .رودکی .
-
معترف
لغتنامه دهخدا
معترف . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) مرد مقر به گناه خود. (آنندراج ). آن که اعتراف می کند و اقرار می نماید نادانی و گناه خویش را. (ناظم الاطباء). || اقرارکننده . (غیاث ) (آنندراج ). خستو. مقر. مُذعِن . اعتراف کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و حال آنکه...
-
مذعن
لغتنامه دهخدا
مذعن . [ م ُ ع ِ ] (ع ص ) معترف . مقر. خستو. (یادداشت م-ؤلف ). اقرارکننده به حق کسی .(از اقرب الموارد). گردن نهنده به حق کسی . (از متن اللغة). نعت فاعلی است از اذعان . رجوع به اذعان شود.- مذعن شدن ؛ مقر شدن . معترف گشتن . اقرار آوردن .|| منقاد. خاض...