کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خرو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خرو
لغتنامه دهخدا
خرو. [ خ َرْوْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برون بخش حومه ٔ شهرستان فردوس ، واقع در سی هزارگزی شمال خاوری فردوس و شش هزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجستان به فردوس . این ده کوهستانی و گرمسیر است . آب از قنات . محصول آن غلات ، پنبه ، زعفران ، ابریشم . شغل اه...
-
خرو
لغتنامه دهخدا
خرو. [ خ َرْوْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر،واقع در 5هزارگزی جنوب باختری ریوش و یک هزارگزی جنوب مالرو عمومی ریوش به بروسکن . کوهستانی ، معتدل . آب از چشمه . محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت ، مالداری . راه آن مالرو است . (از ...
-
خرو
لغتنامه دهخدا
خرو. [ خ ِ ] (اِ) بزبان بعضی از عربان بمعنی مطلق سرگین باشد همچو خروالدیک که سرگین خروس است و آنرا بر گزندگی سگ دیوانه نهند نافع باشد. و خروالفار که سرگین موش است ، چون بر دأالثعلب طلا کنند سودمند بود. همچنین خروالذئب که سرگین گرگ باشد، گویند اگر قد...
-
خرو
لغتنامه دهخدا
خرو. [ خ ِ ] (اِ) خیرو. خبازی . (ناظم الاطباء). خُرو. تخم آن گزندگی جانوران رانافع است و بعربی بذرالخرو خوانند. (برهان قاطع).
-
خرو
لغتنامه دهخدا
خرو. [ خ ُ ] (اِ) مخفف خروس است . (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). خروه . خروچ . خروس . || خیرو. خبازی . (ناظم الاطباء). رجوع به خِرو شود.
-
واژههای مشابه
-
صد خرو
لغتنامه دهخدا
صد خرو. [ ص َ خ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاه بخش داورزن شهرستان سبزوار. رجوع به سد خرو شود.
-
خرو پائین
لغتنامه دهخدا
خرو پائین . [ خ َرْ وِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس ، واقعدر 34هزارگزی شمال خاوری طبس ، سر راه مالرو عمومی بشرویه به طبس . این دهکده کوهستانی و معتدل است . آب آن از چشمه . محصول آن غلات و میوه . شغل اهالی زراعت . راه آن مالر...
-
خرو پائین
لغتنامه دهخدا
خرو پائین . [ خ َرْوِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اردوغش بخش قدمگاه شهرستان نیشابور، واقع در 20هزارگزی شمال نیشابور. این ده کوهستانی و معتدل است . آب آن از قنات و رودخانه .محصول آن غلات و بنشن . شغل اهالی زراعت و مالداری . راه آن مالرو است . (از فرهنگ...
-
جستوجو در متن
-
جل وزغ
لغتنامه دهخدا
جل وزغ . [ ج ُ وَ زَ ] (اِ مرکب ) جامه ٔ غوک است و آن چیزی باشد سبزرنگ که در رویهای آب ایستاده بهم میرسد و آنرا بعربی طحلب و خرءالضفادع نیز گویند. خرؤ الضفادع . رجوع به جل بک (جلبک ) شود.
-
طراز
لغتنامه دهخدا
طراز. [ طَرْ را ] (ع ص ) نگارگر جامه . زینت کننده . این صنعت در میان بنی اسرائیل در وقتی که از مصر بیرون آمد معروف بود. (خرو 28، 39، 35، 38، 23) (قاموس کتاب مقدس ).
-
لگد انداختن
لغتنامه دهخدا
لگد انداختن . [ ل َ گ َ اَ ت َ ] (مص مرکب )لگد افکندن . لگد زدن . جفتک انداختن چنانکه اسب و خرو جز آن . || امتناع ورزیدن . تن درندادن به عملی یا معامله ای و امثال آن . نپذیرفتن امری را.
-
خروچ
لغتنامه دهخدا
خروچ . [ خ ُ ] (اِ) خروس . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خرو : سگالنده ٔ جنگ مانند قوچ تبر برده بر سر چو تاج خروچ .رودکی (از حاشیه ٔ برهان قاطع).
-
خروز
لغتنامه دهخدا
خروز. [ خ ُ ] (اِ)خروس . خروه . خرو. (یادداشت بخط مؤلف ) : آن پسر پاره دوز شب همه شب تا بروزبانگ کند چون خروز ((اسکی پاپوج کیمده وار)) .مولوی .