کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خراش دار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خراش دار
لغتنامه دهخدا
خراش دار. [ خ َ ] (نف مرکب ) خراش دارنده . آنکه در آن خراش است .
-
واژههای مشابه
-
گوش خراش
لغتنامه دهخدا
گوش خراش . [ خ َ ] (نف مرکب ) رجوع به همین ترکیب در ذیل گوش شود.
-
آسمان خراش
لغتنامه دهخدا
آسمان خراش . [ س ْ / س ِ خ َ ] (نف مرکب ) سخت رفیع. بسیار بلند.
-
تراش خراش
لغتنامه دهخدا
تراش خراش . [ ت َ خ َ ] (ص مرکب ) خوش شکل و خوش نما. (ناظم الاطباء).
-
جان خراش
لغتنامه دهخدا
جان خراش . [ خ َ ] (نف مرکب ) خراشنده ٔ جان . آنچه جان را بیازارد. جان آزار.
-
روح خراش
لغتنامه دهخدا
روح خراش . [ خ َ ](نف مرکب ) آنچه روح را بیازارد. جان خراش . دلخراش .
-
خراش برداشتن
لغتنامه دهخدا
خراش برداشتن . [ خ َ ب َت َ ] (مص مرکب ) قبول خراش کردن . پذیرش خراش کردن .
-
خراش خوردن
لغتنامه دهخدا
خراش خوردن . [ خ َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب )خراش در شی ٔ واقع شدن . خراش برداشتن . خراش یافتن .
-
خراش دادن
لغتنامه دهخدا
خراش دادن . [ خ َ دَ ] (مص مرکب م ) ایجاد خراش در شی ٔ کردن . احداث خراش در شی ٔ نمودن .
-
خراش کشیدن
لغتنامه دهخدا
خراش کشیدن . [ خ َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب م ) ایجاد خراش در روی چیزی کردن . خراش وارد آوردن . احداث خراش کردن .
-
خراش زار
لغتنامه دهخدا
خراش زار. [ خ َ ] (اِ مرکب ) آنچه خراش بسیار دارد. آنچه واجد خراش زیاد است : روی زمین معرکه از نعل مرکبان گردد چو لوح سینه ٔ سوهان خراشزار.طالب آملی (از آنندراج ).
-
چهره خراش
لغتنامه دهخدا
چهره خراش . [ چ ِ رَ / رِ خ َ ] (نف مرکب ) خراشنده ٔ چهره . شخاینده ٔ رخسار. || (ن مف مرکب ) روی خراشیده . (ناظم الاطباء). دارای رخسار مجروح و شخوده . || (اِ مرکب - اضافه ٔ مقلوب ) خراش ِ چهره . بریدگی بر رخسار.
-
خراش و خروش
لغتنامه دهخدا
خراش و خروش . [ خ َ ش ُ خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )داد و فریاد. قال و مقال . جار و جنجال : ناسور... سرخر خمخانه جوش کرداز درد... چو خرس خراش و خروش کرد.سوزنی .