کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خراشیدگی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خراشیدگی
لغتنامه دهخدا
خراشیدگی . [ خ َ دَ / دِ ] (حامص ) خاریدگی . || حک . || محو. || چاک . || شکافتگی . || پوست رفتگی و خراش و ریش و زخم کوچک . (ناظم الاطباء): خُماشَه ؛ خراشیدگی که از آن ارش معلوم و واجب نیاید. (از منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
خشائیدگی
لغتنامه دهخدا
خشائیدگی . [ خ َ دَ / دِ] (حامص ) خراشیدگی . دریدگی . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خمش
لغتنامه دهخدا
خمش . [ خ َ ] (ع اِمص ) خراشیدگی . پوست رفتگی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خُموش .
-
خموشة
لغتنامه دهخدا
خموشة. [ خ ُ ش َ ] (ع اِمص ) خراشیدگی پوست . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
-
کدوه
لغتنامه دهخدا
کدوه . [ ک ُ ] (ع اِمص ) خراش . (برهان ) (آنندراج ). خراشیدگی . (ناظم الاطباء). || خراشیدن . (برهان ) (آنندراج ). رجوع به کُدَه شود. || گرفتگی . || شکافتگی . (ناظم الاطباء). || گرفتن . (برهان ) (آنندراج ).
-
حکک
لغتنامه دهخدا
حکک . [ ح َ ک َ ] (ع اِ) سنگی باشد سپید مانند رخام و سپیدتر از رخام و سخت تراز گچ . || نوعی از رفتار و آن برفتار زن کوتاه ماند که در رفتن دوش بجنباند. || (اِمص ) خراشیدگی . || سودگی . (منتهی الارب ).
-
شخن
لغتنامه دهخدا
شخن . [ ش َ خ َ ] (اِ) خراش . خلیدن و فرورفتن چیزی باشد. (برهان ). خراش . (نظام ). خراشیدن . (جهانگیری ) (سروری ). خراشیدگی . (رشیدی ) : تا ز بوی نسترن یابد دل مردم قرارتا ز زخم خاربن یابد تن مردم شخن .قطران .
-
مشقة
لغتنامه دهخدا
مشقة. [ م َ ق َ ] (ع اِ) (از «م ش ق ») دفعه . (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || نشان رسن در پای ستور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دوری و گشادگی میان قوائم ستور سم شکافته . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از مح...
-
غراش
لغتنامه دهخدا
غراش . [ غ َ ] (اِ) خراش . (برهان قاطع) (آنندراج ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). زخمی باشد که از خراشیدگی به هم رسیده باشد. (برهان قاطع). جراحت : تو کز عشق حقیقی لافی از دوست غراش سوزنی بنمای در پوست . امیرخسرو (از جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ).در این م...