کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خراج زمین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خراج زمین
لغتنامه دهخدا
خراج زمین . [ ج َ ج ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ضَریبَه . خراج الارض . رجوع به خراج الموظف در این لغت نامه شود.
-
واژههای مشابه
-
گران خراج
لغتنامه دهخدا
گران خراج . [ گ ِ خ َ ] (ص مرکب ) بسیارمالیات . آنچه خراج آن سنگین بود. آنچه مالیات آن بسیار باشد: زمینی گران خراج .
-
صاحب خراج
لغتنامه دهخدا
صاحب خراج . [ ح ِخ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) خراج ستان . شاه : خواجه صاحب خراج کون و مرااز زکاتش نصاب دیدستند. خاقانی .بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی اندرآ.خاقانی .
-
خراج رأس
لغتنامه دهخدا
خراج رأس . [ خ َ ج ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جزیة. سرگزیت . سرانه . رجوع به خراج الرأس در این لغت نامه شود.
-
خراج سر
لغتنامه دهخدا
خراج سر. [ خ َ ج ِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سرانه . خراج رأس . سرگزیت .
-
خراج گرفتن
لغتنامه دهخدا
خراج گرفتن . [ خ َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) مالیات اخذ کردن . مالیات ستدن . خراج ستدن . خراج طلبیدن و به دست آوردن .
-
خراج گزاردن
لغتنامه دهخدا
خراج گزاردن . [ خ َ گ ُدَ ] (مص مرکب ) باج دادن . مالیات دادن : خراج اگرنگزارد کسی بطیب نفس بقهر ازو بستاند کمینه سرهنگی .سعدی (گلستان ).
-
خراج مصر
لغتنامه دهخدا
خراج مصر. [ خ َ ج ِ م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از قند و شکر و نبات است . || بوسه .
-
خراج آباد
لغتنامه دهخدا
خراج آباد.[ خ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت . واقع در 67هزارگزی جنوب سبزواران . سر راه کلاشکرد سبزواران . این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوای آن گرمسیری و مالاریایی است . بدانجا 75 تن سکنه زندگی می کنند که فارسی زبانند....
-
خراج آور
لغتنامه دهخدا
خراج آور. [ خ َ وَ ] (نف مرکب ) آنکه خراج رساند. (از آنندراج ). آنکه خراج برای حاکم برد. خراج دهنده . خراجگزار : خراج آورش حاکم روم و ری خراجش فرستاد کسری و کی .نظامی .
-
خراج الرأس
لغتنامه دهخدا
خراج الرأس . [ خ َ جُرْ رَ ] (ع اِ مرکب ) خراج سر. گزیت . (مهذب الاسماء). جزیت . رجوع به خراج رأس در این لغت نامه شود.
-
خراج المقاسمة
لغتنامه دهخدا
خراج المقاسمة. [ خ َ جُل ْ م ُ س َ م َ ] (ع اِ مرکب ) رجوع به «خراج » و «مقاسمه » در این لغت نامه شود.
-
خراج خر
لغتنامه دهخدا
خراج خر. [ خ َ خ َ ] (اِ مرکب ) آوازی که از گلوی مردم یا گلو فشرده برآید. (از آنندراج ). شاید خراخر باشد. رجوع به خراخر در این لغت نامه شود.
-
خراج خواه
لغتنامه دهخدا
خراج خواه . [ خ َ خوا / خا ] (نف مرکب ) جابی . (دهار). خواهنده ٔ خراج .