کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خدادوست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خدادوست
لغتنامه دهخدا
خدادوست . [ خ ُ ] (اِخ ) وی پسر مصاحب بیگ افغانی است . در جنگی که بحوالی قلعه ٔ ناحیه ٔ النگ افغانستان اتفاق افتاد و همایون شاه پادشاه بابری هندوستان قصد حمله به این قلعه کرد، میزرا کامران که قبلاً بر قلعه دست یافته بود سه پسر خردسال ناموس بیگ را بقت...
-
خدادوست
لغتنامه دهخدا
خدادوست . [ خ ُ ] (ص مرکب ) محب خدا. دوست دارنده ٔ خدا. خداپرست : خدادوست را گر بدرّند پوست نخواهد شدن دشمن دوست دوست .سعدی .گر پدر دعوی خدایی کردمن خدادوستم خردپرورد.نظامی .
-
جستوجو در متن
-
سپاهی
لغتنامه دهخدا
سپاهی . [ س ِ ] (اِخ ) خدادوست . نامی است از شعرای ایرانی که از اکابرزادگان اندجان بود و در سال 979 هَ . ق . درگذشت . او راست :افسوس که وقت گل بزودی بگذشت فریاد که تا چشم گشودی بگذشت .(از ریحانة الادب ج 2 ص 165).
-
درویش دوست
لغتنامه دهخدا
درویش دوست . [ دَرْ ] (ص مرکب ) دوستدار درویش . آنکه درویش را دوست داشته باشد از قبیل خدادوست . (از آنندراج ). آنکه درویشان را اعانت می کند. (ناظم الاطباء) : به آزرم سلطان درویش دوست به درویش قانع که سلطان خوداوست . نظامی .خدایا تو این شاه درویش دوست...
-
ملک سیرت
لغتنامه دهخدا
ملک سیرت . [ م َ ل َ رَ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم معصوم و عفیف . ملک نهاد. (آنندراج ). آنکه خوی وی مانند فرشته باشد. خوش خوی . (ناظم الاطباء) : قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرورملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما. فرخی .ملک سیرتی ، پری صورتی ، متن...
-
پوست دریدن
لغتنامه دهخدا
پوست دریدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) پاره کردن پوست . چرم دریدن : خدادوست را گر بدرند پوست نخواهد شدن دشمن دوست دوست . سعدی .بتا جور دشمن بدردش پوست رفیقی که بر خود بیازرد دوست . سعدی .عیب پیراهن دریدن میکنندم دوستان بی وفا یارم که پیراهن همیدرم نه پوست...
-
گاه گاه
لغتنامه دهخدا
گاه گاه . (ق مرکب ) ندرةً. بندرت . بر سبیل ندرت . گاهی دون گاهی .وقتی دون وقتی . مکرر ولی کم و بزمانهای دور از یکدیگر، احیاناً، لحظه به لحظه ، زمان به زمان : به دربند ارگ آمدی گاه گاه همی کردی از دور بر وی نگاه . فردوسی .نگفتی سخن جز ز نقصان ماه که ی...
-
دوست
لغتنامه دهخدا
دوست . (ص ، اِ) محب و یکدل و یکرنگ . (ناظم الاطباء) (برهان ). خیرخواه و یار و رفیق . (ناظم الاطباء). یار. (شرفنامه ٔ منیری ). مقابل دشمن و این ظاهراً در اصل دوس بوده که به معنی چسبیدن و پیوستن به چیزی است و به مرور ایام از معنی اصلی مهجور گشته به معن...