کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
حی
لغتنامه دهخدا
حی . (اِ) نام دیگر حرف «حاء»، یکی از حروف الفبای عربی . (المعجم ) : نان از حی حسیبک در پیچ و جیم زیجک .بسحاق اطعمه .
-
حی
لغتنامه دهخدا
حی . [ ح َی ی ] (اِخ ) نامی است از نامهای خدای تعالی . زنده ٔ همیشه . (مهذب الاسماء) : هو الحی الذی لایموت .مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی همه بلفظ برآویخته ست ازو بیزار. ناصرخسرو.اول دفتر بنام ایزد داناصانع و پروردگار حی و توانا. سعدی .و رجوع به صفات...
-
حی
لغتنامه دهخدا
حی . [ ح َی ی ] (ع اِ)زنده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مقابل ِ میت .ج ، احیا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) : «مکن بدی تو و نیکی بکن » چرا فرمودخدای ، ما را گر ما نه حی ّ و مختاریم ؟ ناصرخسرو.فروماندم از کشف این ماجراکه حیی جمادی پرستد چرا. س...
-
حی
لغتنامه دهخدا
حی . [ حی ی ] (ع اِمص ) زندگی . (منتهی الارب ).
-
حی
لغتنامه دهخدا
حی . [ح ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نرینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان . ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری . دارای 754 تن سکنه است . از زرینه رود مشروب میشود. محصولاتش غلات ، بنشن و قلمستان . اهالی به کشاورزی گذران میکنند. از صنایع دستی آن : قالیچه ، گ...
-
واژههای مشابه
-
حرفی حی
لغتنامه دهخدا
حرفی حی . [ ح َ ف ِ ح َی ی ] (اِخ ) یکی از حروف حی . رجوع به حروف حی شود.
-
حروف حی
لغتنامه دهخدا
حروف حی . [ ح ُ ف ِ ح َی ی ] (اِخ ) در اصطلاح بهائیان ، هجده تن از نخستین کسانی که به علیمحمد باب ایمان آورده اند بدین نام خوانده میشوند، و نام ایشان در «کواکب دریه » یاد شده است . رجوع به باب شود.
-
حی لایموت
لغتنامه دهخدا
حی لایموت . [ح َی ْ ی ِ ی َ ] (اِخ ) خدای لایزال . آنکه هرگز نمیرد.
-
حی هلا
لغتنامه دهخدا
حی هلا. [ ح َی ْ ی َ هََ] (ع اِ فعل ) حی هلاً. حَی َّ هَل َ. حَی َّ هَل ْ. تحریض و استعجال است ، یعنی بشتابید و بشتاب . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || حی هلا بفلان ؛ لازم گیر او را. (منتهی الارب ). و بخوان او را. (اقرب الموارد).(حی ، اقبال کن + و ...
-
حی العالم
لغتنامه دهخدا
حی العالم . [ ح َی ْ یُل ْ ل َ ] (ع ، اِ مرکب ) نباتی است که همیشه سبز و خرم باشدو در فارسی همیشک جوان خوانند. (آنندراج ) (غیاث ).
-
حی الماء
لغتنامه دهخدا
حی الماء. [ ح َی ْ یُل ْ ] (ع ، اِ مرکب ) (اصطلاح کیمیا) جیوه . سیماب . زیبق . رجوع به سیماب شود.
-
حی کرده
لغتنامه دهخدا
حی کرده . [ ح َ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) احاطه کرده و در قید درآورده و گرفتار ساخته و این معنی از معنی جمع کردن و فروگرفتن مستفاد است . (غیاث ) (آنندراج ).
-
حی علی الفلاح
لغتنامه دهخدا
حی علی الفلاح . [ ح َی ْ ی َع َ لَل ْ ف َ ] (ع ، جمله ٔ انشائی ) فقره ای است از اذان و اقامه ، بمعنی بشتابید و تعجیل کنید به رستگاری .
-
حی علی الصلوة
لغتنامه دهخدا
حی علی الصلوة. [ ح َی ْ ی َ ع َ لَص ْ ص َ لا ] (ع ، جمله ٔ انشائی ) بشتاب به نماز. زودتر باش به نماز. (زمخشری ). متوجه شوید و تعجیل کنید و بشتابید به نماز.