کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حَلِيمٌ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
حلیم
لغتنامه دهخدا
حلیم . [ ح َ ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی .
-
حلیم
لغتنامه دهخدا
حلیم . [ ح َ ] (ع ص ) بردبار. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ترجمان عادل بن علی ) (مهذب الاسماء). خویشتن دار. ج ، حُلَماء، احلام . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) پیه فربهی . || شتر فربه . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). اشتر فربه . || گندم با.هری...
-
جستوجو در متن
-
متحالم
لغتنامه دهخدا
متحالم . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) حلیم نماینده از خود که نباشد. (آنندراج ). کسی که خود را حلیم پندارد وحلیم نباشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحالم شود.
-
روی دل
لغتنامه دهخدا
روی دل . [ دِ ] (ص مرکب ) متواضع. متبسم . ملایم . حلیم . (ناظم الاطباء).
-
احلام
لغتنامه دهخدا
احلام .[ اِ ] (ع مص ) احلام مراءة؛ فرزندان حلیم زادن زن .
-
حلیمی
لغتنامه دهخدا
حلیمی . [ ح َ ] (ص نسبی ) منسوب به حلیم . || منسوب به حلیمة. (الانساب ).
-
گندم با
لغتنامه دهخدا
گندم با. [ گ َ دُ ] (اِ مرکب ) آش گندم را گویند که حلیم باشد. (برهان ) (آنندراج ). هریسه . (ناظم الاطباء) : شوربا چند خوری دست به گندم با زن که حلیم است برای دل و جان افکار.بسحاق اطعمه .
-
کشکبا
لغتنامه دهخدا
کشکبا. [ ک َ ] (اِ مرکب ) آش حلیم . (برهان ). هریسه . حلیم . گندم با. (یادداشت مؤلف ) : کشکبا گرچه غلیظ است تریدش بایدپند ما گوش کن و در عمل آور زنهار. بسحاق اطعمه .|| کشکاب . کشکاو. (یادداشت مؤلف ).
-
کبری
لغتنامه دهخدا
کبری . [ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب به کبر، لقب حفص بن عمربن حلیم الکبری . رجوع به انساب سمعانی شود.
-
قباثی
لغتنامه دهخدا
قباثی . [ ق َ ثی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به قباث بن حلیم بن سعیدبن جابر اسدی . (سمعانی ).
-
مهرمند
لغتنامه دهخدا
مهرمند. [ م ِ م َ ] (ص مرکب ) دارای مهر. بامحبت . دوست : آنچنان رو که غلامان رفته اندتا سگش گردد حلیم و مهرمند.مولوی .
-
نرم سر
لغتنامه دهخدا
نرم سر. [ ن َ س َ ] (ص مرکب ) نرم سار. حلیم . بردبار. رجوع به نرم سار شود.
-
هلموت
لغتنامه دهخدا
هلموت . [ هََ ل َ ] (اِ) سلق جبلی . (از مخزن الادویه ) (حکیم مؤمن ). نوعی از چغندر صحرائی است ، و آن را حلیم میگویند به فتح حای بی نقطه . (برهان ).
-
مرث
لغتنامه دهخدا
مرث . [ م َ رِ ] (ع ص ) مرد شکیبا و بردبار بر خصومت و نزاع . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). صبور و حلیم . (از متن اللغة).