کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حَرْثَ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
حرث
لغتنامه دهخدا
حرث . [ ] (اِخ ) نام طائفه ای از مضر. و نام دیگر آن اقلین است ، در مقابل اکثرین که خاندان زید مناة است . (سمعانی برگ 9).
-
حرث
لغتنامه دهخدا
حرث . [ ح َ ] (اِخ ) ابن جبلةبن الحرث . رجوع به حارث شود.
-
حرث
لغتنامه دهخدا
حرث . [ ح َ ] (اِخ ) ابن سعیدبن حمدان . رجوع به ابوفراس شود.
-
حرث
لغتنامه دهخدا
حرث . [ ح َ ] (ع مص ) کشت کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (زوزنی ) (ترجمان عادل ). کاشتن . کشت . زرع . کشاورزی . دهقنت . زراعت کردن . کشت و زرع کردن . بصلاح آوردن زمین . حراثة. حراثت . حرث ارض ؛ شیار کردن زمین رابرای کشت . (منتهی الارب ). شدیار. ش...
-
حرث
لغتنامه دهخدا
حرث . [ ح َ رِ ] (اِخ ) مماله ٔ حارث . رجوع به حارث شود.
-
حرث
لغتنامه دهخدا
حرث . [ ح ُ ] (ع اِ) زمین کشت کاریده .
-
حرث
لغتنامه دهخدا
حرث . [ ح ُ / ح َ ](اِخ ) نام موضعی از نواحی مدینة. (معجم البلدان ).
-
حرث
لغتنامه دهخدا
حرث . [ ح ُ رَ ] (اِخ ) زمینی است . || و ذوحرث مردی است . (منتهی الارب ).
-
حرث
لغتنامه دهخدا
حرث . [ ح ُ رُ ] (اِخ ) نام موضعی به یمن و قصبه ٔ روئیة هم بدینجاست .
-
حرث
لغتنامه دهخدا
حرث .[ ح َ ] (ع اِ) کشت زار. کشتمند. زمین کشت کاریده . (مهذب الاسماء). شعرا و مترسلین غالباً این کلمه را با نسل و زرع قرین آرند : هرکجا رسیدند نه نسل گذاشتند و نه حرث . (تاریخ بیهقی ص 527). اهل حرث و زرع از عوارض تکلفات و نوازل انزال و اقسام معاملات ...
-
ابراهیم بن عبداﷲبن حرث
لغتنامه دهخدا
ابراهیم بن عبداﷲبن حرث . [ اِ م ِ ن ِ ع َ دِل ْ لا هَِ ن ِ ح َ ] (اِخ ) از رجال حدیث و از نسل حرث بن معمر صحابی است . او در زمان حضرت پیغمبر به حبشه هجرت کرد. ابراهیم را علمای رجال موثق شمرده اند.
-
واژههای همآوا
-
هرث
لغتنامه دهخدا
هرث . [ هَِ ] (ع اِ) جامه ٔ کهنه . (منتهی الارب ). جامه ٔ خلق . (اقرب الموارد).
-
هرث
لغتنامه دهخدا
هرث . [ هَُ / هَِ ] (اِخ ) قریه ٔ بزرگی است بر نهر جعفر ازاعمال واسط و از قراء مشهور است . (معجم البلدان ).
-
هرس
لغتنامه دهخدا
هرس . [ هََ ] (ع مص ) سخت خوردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سخت خوار شدن . (منتهی الارب ). || خرد کردن و هریسه کردن چیزی را. (اقرب الموارد). || (اِ) گربه . (منتهی الارب ). سنور. (اقرب الموارد).