کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حضور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
حضور
لغتنامه دهخدا
حضور. [ ح َ ] (اِخ ) نام شهری است و کوهی به یمن از اعمال زبید و آنرا حضوراء نیز نامند. || نام قبیله ای است . (معجم البلدان ).
-
حضور
لغتنامه دهخدا
حضور.[ ح ُ ] (ع مص ) حاضر آمدن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (از المصادر زوزنی ). حاضر شدن . نقیض غیبت . (آنندراج ). شهود. مشهد .- حضور بهم رسانیدن ؛ حضور داشتن .- حضور داشتن ؛ بودن در جایی . شرکت کردن در مجلسی .- حضور یافتن ؛ حاضر شدن .- ...
-
واژههای مشابه
-
امین حضور
لغتنامه دهخدا
امین حضور. [ اَ ح ُ ] (اِ مرکب ) از القاب دوره ٔ قاجاری بود. رجوع به فهرست اعلام تاریخ اجتماعی و اداری دوره ٔ قاجاریه تألیف مستوفی چ 2 ج 1 شود. || (اِخ ) نام سه راهی است در تهران در محل تقاطع خیابان ری و امیرکبیر (چراغ برق ) و ایران (عین الدوله ).
-
خدمت حضور
لغتنامه دهخدا
خدمت حضور. [ خ ِ م َ ت ِ ح ُ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) قصد از خدمتی می باشد که شخص خادم در حضور آقای خود بجا آورد نه در غیاب . (قاموس کتاب مقدس ).
-
خوش حضور
لغتنامه دهخدا
خوش حضور. [ خوَش ْ / خُش ْ ح ُ] (ص مرکب ) خوش محضر. خوش مجلس . خوب محضر. نیکومحضر.
-
واژههای همآوا
-
هزور
لغتنامه دهخدا
هزور. [ هََ زَوْ وَ ] (ع ص ) سست . (منتهی الارب ).
-
حذور
لغتنامه دهخدا
حذور. [ ح َ ] (ع ص ) سخت پرهیزنده . بسیار حذرکننده . عظیم پرهیزنده . نهایت آژیر.ترسنده . (دهار). ترسناک . (غیاث ). حذیر : بودم حذور همچو غرابی برای آنک همچون غراب جای گرفتم در این غراب . مسعودسعد.حشمتت را نخیز باز حریص دشمنت را گریز زاغ حذور. مسعودسع...
-
حزور
لغتنامه دهخدا
حزور. [ ح َ زَوْ وَ ] (اِخ ) اصفهانی مکنی به ابوغالب اصفهانی . رجوع به حزور باهلی شود.
-
حزور
لغتنامه دهخدا
حزور. [ ح َ زَوْ وَ ] (اِخ ) باهلی مکنی به ابوغالب . از ابوامامه باهلی روایت دارد و اشعث بن عبداﷲ از وی . (سمعانی ص 167). او مولای خالدبن عبداﷲبن اسید بوده است . او را صاحب المحجن نیز خوانده اند و به ابوغالب اصفهانی شهرت دارد: ابونعیم چند روایت و حدی...
-
حزور
لغتنامه دهخدا
حزور. [ ح َ زَوْ وَ ] (اِخ ) بصری . برخی او را نافع و برخی سعیدبن حزور نامیده اند. مولای ابن حضرمی است . از ابوامامه ٔ باهلی در دمشق روایت کند. (از تهذیب تاریخ ابن عساکر، ج 4 صص 120-123).
-
حزور
لغتنامه دهخدا
حزور. [ ح َ وَ / ح َ زَوْ وَ ] (ع ص ، اِ) کودک رسیده و زورمندشده . ج ، حزاورة. (منتهی الارب ). || مرد ضعیف . (منتهی الارب ). || مرد قوی . لغت از اضداد است . (منتهی الارب ). کلندره . (در سه نسخه ٔ خطی مهذب الاسماء).
-
جستوجو در متن
-
حضوراء
لغتنامه دهخدا
حضوراء. [ ح َ ] (اِخ ) نام شهری به یمن . رجوع به حَضور شود.