کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حصیر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
حصیر
لغتنامه دهخدا
حصیر. [ ح َ ] (اِخ ) نام حصنی به یمن از بناهای ملوک قدیم . || کوهی به بلاد غطفان . یا کوهی جهینه را. || نام وادیی است . || آبی از آبهای نملی . (معجم البلدان ).
-
حصیر
لغتنامه دهخدا
حصیر. [ ح َ ] (ع اِ)باریه . (معجم البلدان ). زیغ بوریا از نی . (مهذب الاسماء).بوریای خرما. (غیاث از کشف و سروری ). بوریا. بوری . بوریه . باری . باریاء. بوریاء. طلیل : و از وی [ از شهرک مامطیر بدیلمان ] حصیری خیزد سطبر و نیکو. (حدودالعالم ). و از آمل ...
-
حصیر
لغتنامه دهخدا
حصیر. [ ح ُ ص َ ] (اِخ ) ابن بدر. صحابی است .
-
واژههای همآوا
-
هسیر
لغتنامه دهخدا
هسیر. [ هَََ ] (اِ) هسر است که یخ باشد. (برهان ) : امروز از خجالت دوشینه بنده راجانی است پر ز آتش و طبعی پر از هسیر.سنائی .
-
حسیر
لغتنامه دهخدا
حسیر. [ ح َ ] (ع ص ، اِ) آرمان خوار. ارمان خوار. (مهذب الاسماء). آرمان و دریغخوار. اندوه خوار. افسوس خوار. افسوس و دریغخورنده . دریغخورنده . || مانده . فرومانده ازهر چیز. (منتهی الارب ). درمانده . وامانده . مانده و رنجه شده . (غیاث از لطائف ). مانده ...
-
جستوجو در متن
-
حصیری
لغتنامه دهخدا
حصیری . [ ح َ ] (ص نسبی ، اِ) از حصیر. منسوب به حصیر. فروشنده و بافنده ٔ حصیر. || دکان حصیرباف . || قسمی کلاه که از نی یا کاه و امثال آن کنند. || قسمی تزیین در بنائی .
-
باریاء
لغتنامه دهخدا
باریاء.(معرب ، اِ) حصیر بافته . حصیر. بوریا. (آنندراج ). آنچه از گیاه بافند برای گستردن . حصیری که از نی بافته باشند. بوریا و حصیر بافته . (ناظم الاطباء). معرب بوریا. رجوع به باری و المعرب جوالیقی ص 46 س 31 شود.
-
حصر
لغتنامه دهخدا
حصر. [ ح ُ ص ُ ] (ع اِ) ج ِ حصیر. (یادداشت مؤلف ).
-
حصری
لغتنامه دهخدا
حصری . [ ح ُ ] (ص نسبی ) سمعانی گوید: نسبت است به حُصر. ج ِ حصیر.
-
حصیرآباد
لغتنامه دهخدا
حصیرآباد. [ ح َ ] (اِخ ) نقطه ای در حومه ٔ آبادان که مردم در لانه های از حصیر ساخته سکونت دارند.
-
ملاه
لغتنامه دهخدا
ملاه . [ م َ ] (اِ) گیاهی که از آن حصیر سازند و دوخ نیز گویند. (ناظم الاطباء).
-
احصره
لغتنامه دهخدا
احصره . [ اَ ص ِ رَ ] (ع اِ) ج ِ حصیر.
-
بوریاپاره
لغتنامه دهخدا
بوریاپاره . [ رَ / رِ] (اِ مرکب ) حصیرپاره . حصیر. (فرهنگ فارسی معین ).