کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حرير پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
حریر
لغتنامه دهخدا
حریر. [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش کرند به قصرشیرین . دامنه و سردسیر است و 28 تن سکنه ٔ مسلمان دارد. زبانشان کردی و فارسی است . آب از سراب محلی و محصول آن غلات ، حبوبات ، صیفی ، لبنیات ، انگور، توتون ، چغندر قند و مختصر میوه جات و شغل ...
-
حریر
لغتنامه دهخدا
حریر. [ ح َ ] (اِخ ) نام کوهی سیاه ، ظاهراً در دیار عوف بن عبدبن ابی بکر.
-
حریر
لغتنامه دهخدا
حریر. [ ح َ ] (ع اِ) ابریشم . (اختیارات بدیعی ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (منتهی الارب ). مستخرج از قز پس از تنقیه ٔ آن و خروج کرم و آنچه از قز گیرند پس ازخبه کردن کرم در آفتاب و جز آن . ابن ماسه گوید: آنگاه که کرم ابریشم بر خویش تنید و کار تنیدن به پایان...
-
حریر
لغتنامه دهخدا
حریر. [ ح َ] (اِخ ) نام اسپ میمون بن موسی مری . (تاج العروس ).
-
حریر
لغتنامه دهخدا
حریر. [ ح ُ رَ ] (اِخ ) یکی از علمای موسیقی ، استاد اسحاق بن ابراهیم موصلی .
-
پوستین بکن حریر بپوش
لغتنامه دهخدا
پوستین بکن حریر بپوش . [ ب ِ ک َ ح َب ِ ] (اِ مرکب ) نام مرغی که پیش از دیگر مرغان در نزدیکی نوروز خواندن آغازد و خواندنی طویل دارد و آن را چرخ ریسَک و چِلَّه ریسَک نیز نامند . || حکایت صوت مرغ مزبور.
-
جستوجو در متن
-
حریرفروش
لغتنامه دهخدا
حریرفروش .[ ح َ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ حریر. سوداگر حریر.
-
بشته
لغتنامه دهخدا
بشته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (اِ) حریر منقش . (از اوبهی ) . رجوع به بسته در معنی حریر منقش شود.
-
دیبای
لغتنامه دهخدا
دیبای . (اِ) حریر تنک . (غیاث ). رجوع به دیبا شود.
-
بکخا
لغتنامه دهخدا
بکخا. [ ب ِ ] (اِ) حریر ساده . (ناظم الاطباء).
-
حریرباف
لغتنامه دهخدا
حریرباف . [ ح َ ] (نف مرکب ) جولا که حریر بافد.
-
دکنی
لغتنامه دهخدا
دکنی . [ دَ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب به دکن ، که ولایتی است در هند. رجوع به دکن شود.- حریر دکنی ؛ حریر که از دکن آرند. (از آنندراج ). و رجوع به دکن شود.
-
سرق
لغتنامه دهخدا
سرق . [ س َ رَ ] (معرب ، اِ) شقهای حریر یا حریر سپید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به المعرب جوالیقی ص 182 شود.
-
پسته
لغتنامه دهخدا
پسته . [ پ ُ ت ِ ] (اِ) حریر بود که عطاران مشک در او بندند : از نقش و ازنگار همه جوی و جویبارپسته ٔ حریر دارد ووشی معمدا .معروفی .