کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حالاً پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
حالاً
لغتنامه دهخدا
حالاً. [ لَن ْ ] (ع ق ) فی الفور. درحال .
-
واژههای مشابه
-
حالا
لغتنامه دهخدا
حالا. (ازع ، ق ، اِ) اکنون . کنون . اینک . نَک . نون . الاَّن . امروز. ایدر. ایمه . همیدون . ایدون . فی الحال . این زمان . در همین وقت . در همین حال . در همین زمان : دروغی که حالا دلت خوش کندبه از راستی کت مشوش کند. سعدی .|| فوراً. معجلاً. عاجلاً. ||...
-
واژههای همآوا
-
هالع
لغتنامه دهخدا
هالع. [ ل ِ ] (ع ص ) مرد خروشنده از ناشکیبائی . نیک ناشکیبا. فی الحدیث : من شر ما اوتی العبد شح هالع و جبن خالع؛ ای شح یجزع فیه العبد و یحزن .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جزوع . (معجم متن اللغة). شح هالع؛ محزن . (اقرب الموارد). || شتر مرغ رمنده و د...
-
حالا
لغتنامه دهخدا
حالا. (ازع ، ق ، اِ) اکنون . کنون . اینک . نَک . نون . الاَّن . امروز. ایدر. ایمه . همیدون . ایدون . فی الحال . این زمان . در همین وقت . در همین حال . در همین زمان : دروغی که حالا دلت خوش کندبه از راستی کت مشوش کند. سعدی .|| فوراً. معجلاً. عاجلاً. ||...
-
حالع
لغتنامه دهخدا
حالع. [ ل ِ ] (اِخ ) ابن عابربن شالح بن ارفحشدبن سام بن نوح (ع ). وی پدر ارغنون و او پدر ساروغ است و هو اول من شکل الدراهم و الدنانیر. (تاریخ گزیده چ براون ج 1 ص 30).
-
جستوجو در متن
-
جکان دستا
لغتنامه دهخدا
جکان دستا. [ ] (اِخ ) از مزارع طبس مسینا از محال قاینات است و حالا بایر میباشد. (مرآت البلدان ج 4).
-
چاربرج آباد
لغتنامه دهخدا
چاربرج آباد. [ ب ُ ] (اِخ ) از قنوات قدیمه ٔ قم بوده و حالا خراب است . (مرآت البلدان ج 1).
-
الساعه
لغتنامه دهخدا
الساعه . [اَس ْ سا ع َ ] (ع ق ) الاَّن . اکنون . هم اکنون . فی الفور. همین حالا. هم الاَّن . همین الاَّن . بی درنگ و تأمل .
-
پای گشادن
لغتنامه دهخدا
پای گشادن . [ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) بازآمدن باشد. بمعنی اینکه قبل از این نمی آمد و حالا می آید. (برهان ). پاگشا کردن . || طلاق دادن . (برهان ). مطلقه کردن . || گریختن . (برهان ).
-
سحای
لغتنامه دهخدا
سحای . [ س ِ ] (اِ) بند نامه و آن در قدیم ریسمانی میبود که بر نامه می پیچیدند تا کسی غیر نگشاید، حالا لفافه رواج دارد. (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به سحا و سحاء شود.
-
زندورد
لغتنامه دهخدا
زندورد. [ زَ دَوَ ] (اِخ ) شهری است نزدیک واسط، حالا ویران و خراب است . (منتهی الارب ). رجوع به معجم البلدان شود. || ناحیه ای است در اواخر عراق . (منتهی الارب ).
-
حشره شناس
لغتنامه دهخدا
حشره شناس . [ ح َ ش َ رَ / رِ ش ِ] (نف مرکب ) دانشمند شناسنده ٔ حشرات : از کی تا حالا حشره شناس شده ای . (سایه روشن هدایت ص 16).